(نگاهی به تعارض اصول دموکراتیک و گرایش استبدادی در سیاست افغانستان)
افغانستان در دور جدید تاریخ سیاسی خود بعد از سقوط طالبان سازوکار دموکراتیک حکومت داری را در قانون اساسی خود پذیرفته است و انتخابات را به عنوان یگانه راه برای انتقال قدرت و تشکیل حکومت به رسمیت شناخته است. هرچند پیش از آن نیز از صفت دموکراتیک برای حکومت استفاده شده بود، مثلاً در دههی دموکراسی در دور دوم سلطنت ظاهرشاه و نیز در دوران جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان؛ اما اصول دموکراتیک از قبیل مشارکت همگانی، حاکمیت قانون، حق برابر شهروندی، آزادی فعالیتهای سیاسی، انتخابات آزاد و عادلانه، برابری در نقش و جایگاه شهروندی و... با محدودیت های عملی فراوانی روبهرو بود. از این رو دورههای مذکور را نمیتوان به معنای واقعی کلمه با صفت «دموکراتیک» یاد کرد.
در دور جدید پذیرفتن تمام سازوکارها و معیارهای حکومت دموکراتیک در قانون اساسی جدید افغانستان معمولاً به عنوان سرآغاز دموکراسی در این کشور شناخته میشود که از کنفرانس بن شروع شد و به تصویب قانون اساسی جدید انجامید.
پذیرش سازوکارها و معیارهای دموکراسی در قانون اساسی البته تمام سخن برای ایجاد نظام دموکراتیک نیست. قانون اساسی فقط نقشه و طرحی است که باید بنای دموکراسی بر آن اعمار شود. ما با قانون اساسی جدید صرفاً توانسته ایم اصول دموکراتیک برای ساختار و رفتار سیاسی را به دست بیاوریم و ماهیت نظام سیاسی را در کشور خود تعریف کنیم. افغانستان با طرح قانون اساسی جدید در واقع متعهد شد که به خاطر رفع بحران و جنگهای قومی و انحصار و استبداد سیاسیِ درازمدت در تاریخ خود، برای پایه گذاری یک نظام مردمی و دموکراتیک بر مبنای مشارکت همگانی و حقوق شهروندی تلاش ورزد و بر ویرانههای تعصب و جنگ و استبداد، حکومتی جدید، کشوری جدید و ملتی جدید بنا کند. تلاشهای گستردهی جامعهی جهانی، با کمکهای نقدی و غیرنقدی بیحساب، و فعالیتهای سازمانها و نهادهای مدنیِ داخلی و بینالمللی نیز در راستای این داعیه بود. اینک که حدود هشت سال از این تلاشها میگذرد، باید نگاهی به کارنامه و نتایج این تلاشها بیاندازیم و بپرسیم که آیا افغانستان در این راستا گامی موفق و موافق انتظار برداشته است یا نه.
شاید بتوان به راحتی این استدلال را پذیرفت که فرهنگ آزادی ستیز و خردکُش قبیلوی موانع بزرگی در راه نهادینه شدن اصول و معیارهای دموکراتیک در ساختار سیاست افغانستان ایجاد کرده است که هشت سال زمان برای گذر کردن و شکستن آن کفایت نمیکند. پس میتوان سوال را به این شکل مطرح کرد که آیا روند دموکراتیکسازی حکومت و رفتار سیاسی در افغانستان در طول این هشت سال رو به رشد بوده یا سیر قهقرایی را طی کرده است؟ به دنبال این سوال میتوان از سرعت رشد دموکراسی نیز سوال کرد که آیا تحولپذیریِ سیاستِ افغانستان در طول این هشت سال، با در نظر گرفتن تمام چالشها و زمینههایی که وجود داشته است، رضایتبخش است؟ این سوالهاست که میتواند دید ما را نسبت به روند تحول سیاسی در کشور دقیقتر بسازد و امیدواریها یا ناامیدیهای ما را نیز توجیه کند.
تحقق عملی دموکراسی به شعور و ارادهی دموکراتیک منوط است. این اراده و شعور دموکراتیک باید در عمل زمامداران و رهبران حکومت جدید خود را نشان دهد. از این رو باید از عمل و رفتار زمامداران سوال کرد و آن را با معیارهای دموکراتیک محک زد. نهادینه شدن دموکراسی و تقویت روحیهی همدیگرپذیری و تکوین مفهوم ملت و وحدت ملی، همه منوط به اراده و عمل دموکراتیک زمامداران و رهبران حکومت است.
این سخن البته به معنای نادیده گرفتن نقش نهادهای دیگر جامعه از قبیل فرهنگ و اقتصاد نیست. اما در اینجا تأکید داریم که سیاست و رهبری سیاسی جامعه میتواند روند نهادینه شدن دموکراسی و ارزشهای مدنی را در فرهنگ جامعه تقویت کند و تسریع ببخشد و یا سد کند و آن را به انحراف بکشاند. به تعبیر روشنتر رهبری و مدیریتِ روند نهادینه شدن دموکراسی و خلق ارزشهای مدنی به دوش سیاست و نهادهای رهبری کنندهی سیاست در جامعه است. این وظیفهی سیاست مخصوصاً در جوامع عقبمانده و سنتی سنگینی بیشتر دارد، زیرا مردم در جوامع سنتی با فرهنگهای قبیلوی، از لحاظ سیاسی، بسیار منفعل اند و معمولاً وضعیت سیاسی را به عنوان سرنوشت مقدر سیاسیِ خود میپذیرند و از آن اطاعت میکنند. از این رو سوال اصلی دموکراتیک شدن جامعه را باید از دولت پرسید، و به تبع آن تکوین ملت و وحدت ملی را نیز باید از دولت سوال کرد، زیرا وجود و قوام آنها منوط و موکول به ساختار و رفتار دموکراتیک و مردمی دولت میباشد. اگر دولت رفتار سیاسی خود را بر مبنای سازوکارهای دموکراتیک عیار بسازد، میتواند در خلق الگوهای مدنی در فرهنگ جامعه کمک کند و جامعه را به سوی مدنیت و پذیرش معیارهای مدنی و دموکراتیک رهبری کند وانگهی در سایهی آن میتوان به تکوین ملت، وحدت ملی و هویت ملی نیز امیدوار بود.
هرچند این سخن زیاده بر جنبهی اخلاقی و خودانگیختهی قضیه تکیه دارد و تلاش میکند با استدلال اخلاقی اثبات کند که سیاست و نهادهای سیاسی باید برای خلق و نهادینه ساختن دموکراسی و ارزشهای مدنی از وجدان مدنی مایه بگذارد و پیشگام باشد، اما اگر بحث خود را ناظر بر ارادهی دموکراتیک و شعور مدنی بسازیم پذیرش این اصل اخلاقی در سیاست نیز زیاد مشکل نخواهد بود، زیرا اراده و شعور دموکراتیک اصولاً به اخلاق سیاسیِ دموکراتیک منجر خواهد شد. ناگفته پیداست که معیارهای دموکراتیک و مدنی باید ضمانت قانونی پیدا کند و مشروعیت اعمال و رفتارهای دولت نیز با حکم قانون اثبات شود. از این رو حاکمیت قانون به عنوان یک اصل در دموکراسی دانسته میشود. قانون مدنی معیارهای مدنی را ناظر بر رفتارهای مردم، به ویژه سیاستمداران، میسازد و بدین سان اخلاق مدنی را با حکم قانونی ضمانت میبخشد. از سویی نیز قانون معرف موقعیت و جایگاه برابرِ شهروندی است و برای تمام شهروندان حقوق و مسئولیتهای برابر و قانونمند تعریف میکند. با این نگرش حاکمیت قانون از انحصار قدرت سیاسی جلوگیری میکند و رهبری قدرت و مشروعیت آن را موکول به حکم قانون میسازد. میدانیم که وظیفهی اصلی سیاست ادارهی جامعه برمبنای قانون است. پس باید سوال کرد که نهادهای سیاسی در افغانستان چقدر متعهد به حکم قانون در اجرای وظایف شان بوده اند.
سیاست در تاریخ افغانستان متأسفانه همواره انحصارطلبانه و استبدادی عمل کرده است. هرچند افغانستان از زمان امیر امانالله خان حدود نود سال قبل صاحب اولین قانون خود شد، و در دوران دوم سلطنت ظاهرشاه، که به نام دههی دموکراسی مشهور است، خود را در قانون اساسی مشهور دههی دموکراسی متعهد به اصول دموکراسی دانست و پس از آن نیز با تعبیرات متفاوت از دموکراسی یاد شد؛ اما هیچگاهی نتوانست انحصار قدرت را کنترول کند و عملاً یک نظام دموکراتیک و مردمی ایجاد کند. هرچند سازوکارها و اصول دموکراتیک در سطح قانون صراحت یافته بود، ولی ارادهی انحصار قدرت هیچگاه از سیاست افغانستان محو نشد و قدرت سیاسی در افغانستان همچنان استبدادی و انحصارگرانه عمل کرد. عمل استبدادی سیاست با وجود قانون اساسی نسبتاً دموکراتیک به معنای آن است که وجدان مدنی و ارادهی دموکراتیک در عمل رهبران و زمامداران سیاسی خلق نشده و سیاستمداران همواره ارادهی انحصار قدرت را به نمایش گذاشته و بر مبنای آن عمل کرده اند.
امید میرفت که بعد از سقوط طالبان سیاست و حکومت به سوی معیارهای دموکراتیک سیر کند و زمامداران سیاسی نیز با ارادهی دموکراتیک به رهبری سیاست در افغانستان بپردازند. هرچند افغانستان از درون تاریخ دیرپای و سنت زمخت استبدادی خود به سوی اولین تجربههای دموکراسی گام بر میداشت، و سه دهه جنگ ویرانگر را نیز پشت سر گذاشته بود، ولی تصویب و نافذ شدن قانون اساسی جدید، مشارکت گستردهی مردم در اولین انتخاباتهای ریاست جمهوری و پارلمانی، تشکیل اولین حکومت انتخابی در کشور، تشکیل اولین پارلمان در ساختار دولت، رجوع گستردهی گروههای مسلح در اکثر مناطق کشور به سوی زندگی مدنی، بازگشت گستردهی مهاجرین از کشورهای دیگر، سرمایهگذاری تجاران و شرکتهای متعدد در کشور و ... امیدواری آن را به وجود آورد که افغانستان از بحرانهای گذشته نجات پیدا کند. همهی این امیدواریها به وجدان مدنی و ارادهی دموکراتیک زمامداران و رهبران حکومت در افغانستان منوط دانسته میشد، زیرا جنگهای داخلی گسترده در این کشور در بیعدالتی اجتماعی، انحصار قدرت و دیگرناپذیری ریشه داشت. گروههای مختلف اجتماعی با امید دست یافتن به عدالت و نجات از انحصار قدرت و استبداد به سرعت آمادهی پذیرش دور جدید حیات سیاسی در کشور خود شدند.
داعیهی گروههای محروم در تاریخ افغانستان پیشتر از همه برخورداری از عدالت و حق سیاسی بوده است. نمیتوان تصور کرد که ادامهی سیاست انحصارگرانه و دیگرناپذیر زمینه را برای صلح و آرامش در افغانستان باقی بگذارد. بنابراین اولین اصل در حکومت جدید برای رسیدن به صلح و آرامش تأمین حق سیاسی همهی شهروندان و رعایت اصول دموکراتیک مندرج در قانون اساسی افغانستان دانسته میشود.
اینک که حدود هشت سال از سقوط طالبان و شکل گیری حکومت جدید میگذرد، آیا سیاست و رهبران سیاسی در افغانستان چنین نقشی را به سود دموکراسی و ارزشهای مدنی که در قانون اساسی پیشبینی شده بود، بازی کرده اند؟ آیا وجدان زمامداران افغانی خود را متعهد به ارزشهای مدنی ساخته است و حکومت افغانستان ارادهی دموکراتیک را در عمل به نمایش گذاشته است؟
باید دقت کرد که افغانستان از لحاظ قومی یک جامعهی متشتت و پراکنده است و هویت غالب در آن نیز هویت قومی بوده است؛ یعنی تعلق افراد به قوم مربوط شان مجال آن را از آنان گرفته است که در سطح ملی با همدیگر تعلق پیداکنند و روحیهی ملی خلق کنند. این البته نتیجهی برخورد قومی سیاست و زمامداران سیاسی در این کشور بوده است. محرومیت از حق سیاسی نیز محرومیت قومی بوده است. یعنی محرومیت دقیقاً برمبنای هویت قومی گروههای اجتماعی افغانستان توزیع شده بود. بنابراین داعیهی حق سیاسی نیز، بر مبنای تعلقات قومی به صورت طبیعی داعیهی قومی بوده است. این داعیهی قومی در دورهی جدید تاریخ سیاسی افغانستان بعد از سقوط طالبان نیز شکل قومی داشته است. سیاست و رهبران سیاسی جدید افغانستان باید این محرومیت قومی در تاریخ افغانستان را جبران میکردند و به داعیهی قومیِ حق سیاسی و حضور آنان در دولت و ادارات عمومی پاسخ میگفتند. یعنی باید حس محرومیت قومی را با تأمین حضور سیاسی متوازن اقوام از بین میبردند و اقوام پراکنده را از لحاظ سیاسی با موقف عادلانه و برابر آنان در ساختار ملت افغانستان مدغم میساختند.
با این تبیین ساده، قرار بر این بود که سیاست افغانستان روحیهی ملی پیدا کند و دیگر در درون تعلقات قومی گیر نماند. عمدهترین نشانهی تحقق داعیهی های قومیِ حق سیاسی عبارت از حضور متوازن اقوام مختلف در ساختار دولت افغانستان بود. بر همین اساس در کنفرانس بن نیز تلاش صورت گرفت که حضور اقوام در حکومت جدید نادیده گرفته نشود. این البته سوال دیگر است که آیا تأمین حضور اقوام با رهبران قبیلوی و فرماندهان دوران جنگ در ساختار حکومت کار درستی بود یا نه. به هرحال مسأله این است که سیاست به عنوان فن مدیریت واقعیتهای اجتماعی باید شکافهای اجتماعی و محرومیت قومی گروههای مختلف اجتماعیِ افغانستان را در نظر بگیرد و به حق سیاسی و حضور متوازن گروههای اجتماعی به عنوان یک اصل دموکراتیک احترام بگذارد. با این حال تا هنوز این سوال برای اکثریت مردم افغانستان مطرح است که آیا حکومت جدید و رهبران آن توانسته اند خود را از لاک زمخت تعصبات قومی و قبیلوی بیرون بکشند و به سیاست این کشور روحیهی ملی بدهند؟ جواب این سوال نیز بستگی دارد به تعهد آنان به ارزشهای دموکراتیک، که در قانون اساسی افغانستان نیز تصریح شده است.
حکومت جدید افغانستان همواره با سوال حضور متوازن اقوام و رعایت حق سیاسی آنان مواجه بوده است. و ترکیب قومیِ ادارات دولتی، اردوی ملی و پولیس ملی این سوال را همیشه تقویت کرده است. در بسیاری از ادارات اکثریت قومی بنا بر تعلق قومی مدیر مربوطه شکل گرفته است. نسبت حضور اقوام در کل ادارات افغانستان نیز بسیار غیر متعادل است. تخصیص ده وکیل برای کوچیان نیز در نظر بسیاری از مردم رگهای از امتیاز ویژهی قومی به آنان پنداشته میشود بدون اینکه میزان نفوس آنان مشخص باشد. سکوت مقامات و ارگانهای مسئول دولتی در قبال حادثهی بهسود در سال 1387 و همچنان برخورد سوال برانگیز با قضیهی امسال بهسود نیز از این دیدگاه تفسیر میشود. عدم رعایت توسعهی متوازن و تخصیص غیرعادلانهی برنامههای انکشافی نیز ناشی از قبیلهگرایی و قومگرایی سیاست در افغانستان دانسته میشود. وجود تبعیضات قومیِ گسترده در مقابل مراجعین در ادارات عمومی، دانشگاهها و موسسات تحصیلات عالی نیز پنداشته میشود که توسط عصبیت قومی سیاست پشتبانی میشود. گفته میشود که رد صلاحیت کاندیدوزیران یک قوم خاص توسط نمایندگان پارلمان نیز، هرچند از لحاظ اصولی مطابق سازوکار دموکراتیک بوده است، ولی تکرار آن بیانگر انحصارگرایی قومیِ سیاست در افغانستان محسوب میشود. با این حال به نظر میرسد هم سوال سازوکار دموکراتیک تشکیل قدرت و هم رعایت شایستهسالاری و هم احترام به حق سیاسی اقوام و گروههای مختلف اجتماعی همزمان فراروی دولت قرار دارد. آیا دولت توانسته است به اصول دموکراتیک متعهد بماند؟ آیا دولت تعهدش را نسبت به شایستهسالاری و جذب نیروهای متخصص ثابت کرده است؟ آیا دولت توانسته است عدالت اجتماعی و حق سیاسی اقوام را رعایت کند؟ این سوالها بیش از هرچیز وجدان مدنی و شعور دموکراتیک رهبران سیاسی افغانستان را به چالش میکشد، زیرا هرچند ممکن است رفتار استبدادی متأثر از فرهنگ استبدادی جامعه باشد اما تداوم استبداد و سیر نزولی سیاست به سوی انحصار و استبداد بیانگر ارادهی انحصار و شعور غیرمدنی در سیاست افغانستان است. به نظر میرسد با این استدلال زمامداران افغانستان پیش از شعارهای «دموکراسی»، «وحدت ملی»، «هویت ملی»، «صلح» و ... باید وجدان مدنی و شعور دموکراتیک خود را اثبات کنند، زیرا همهی اینها موکول و موقوف به وجدان مدنی و ارادهی دموکراتیک این زمامداران است.
افغانستان در دور جدید تاریخ سیاسی خود بعد از سقوط طالبان سازوکار دموکراتیک حکومت داری را در قانون اساسی خود پذیرفته است و انتخابات را به عنوان یگانه راه برای انتقال قدرت و تشکیل حکومت به رسمیت شناخته است. هرچند پیش از آن نیز از صفت دموکراتیک برای حکومت استفاده شده بود، مثلاً در دههی دموکراسی در دور دوم سلطنت ظاهرشاه و نیز در دوران جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان؛ اما اصول دموکراتیک از قبیل مشارکت همگانی، حاکمیت قانون، حق برابر شهروندی، آزادی فعالیتهای سیاسی، انتخابات آزاد و عادلانه، برابری در نقش و جایگاه شهروندی و... با محدودیت های عملی فراوانی روبهرو بود. از این رو دورههای مذکور را نمیتوان به معنای واقعی کلمه با صفت «دموکراتیک» یاد کرد.
در دور جدید پذیرفتن تمام سازوکارها و معیارهای حکومت دموکراتیک در قانون اساسی جدید افغانستان معمولاً به عنوان سرآغاز دموکراسی در این کشور شناخته میشود که از کنفرانس بن شروع شد و به تصویب قانون اساسی جدید انجامید.
پذیرش سازوکارها و معیارهای دموکراسی در قانون اساسی البته تمام سخن برای ایجاد نظام دموکراتیک نیست. قانون اساسی فقط نقشه و طرحی است که باید بنای دموکراسی بر آن اعمار شود. ما با قانون اساسی جدید صرفاً توانسته ایم اصول دموکراتیک برای ساختار و رفتار سیاسی را به دست بیاوریم و ماهیت نظام سیاسی را در کشور خود تعریف کنیم. افغانستان با طرح قانون اساسی جدید در واقع متعهد شد که به خاطر رفع بحران و جنگهای قومی و انحصار و استبداد سیاسیِ درازمدت در تاریخ خود، برای پایه گذاری یک نظام مردمی و دموکراتیک بر مبنای مشارکت همگانی و حقوق شهروندی تلاش ورزد و بر ویرانههای تعصب و جنگ و استبداد، حکومتی جدید، کشوری جدید و ملتی جدید بنا کند. تلاشهای گستردهی جامعهی جهانی، با کمکهای نقدی و غیرنقدی بیحساب، و فعالیتهای سازمانها و نهادهای مدنیِ داخلی و بینالمللی نیز در راستای این داعیه بود. اینک که حدود هشت سال از این تلاشها میگذرد، باید نگاهی به کارنامه و نتایج این تلاشها بیاندازیم و بپرسیم که آیا افغانستان در این راستا گامی موفق و موافق انتظار برداشته است یا نه.
شاید بتوان به راحتی این استدلال را پذیرفت که فرهنگ آزادی ستیز و خردکُش قبیلوی موانع بزرگی در راه نهادینه شدن اصول و معیارهای دموکراتیک در ساختار سیاست افغانستان ایجاد کرده است که هشت سال زمان برای گذر کردن و شکستن آن کفایت نمیکند. پس میتوان سوال را به این شکل مطرح کرد که آیا روند دموکراتیکسازی حکومت و رفتار سیاسی در افغانستان در طول این هشت سال رو به رشد بوده یا سیر قهقرایی را طی کرده است؟ به دنبال این سوال میتوان از سرعت رشد دموکراسی نیز سوال کرد که آیا تحولپذیریِ سیاستِ افغانستان در طول این هشت سال، با در نظر گرفتن تمام چالشها و زمینههایی که وجود داشته است، رضایتبخش است؟ این سوالهاست که میتواند دید ما را نسبت به روند تحول سیاسی در کشور دقیقتر بسازد و امیدواریها یا ناامیدیهای ما را نیز توجیه کند.
تحقق عملی دموکراسی به شعور و ارادهی دموکراتیک منوط است. این اراده و شعور دموکراتیک باید در عمل زمامداران و رهبران حکومت جدید خود را نشان دهد. از این رو باید از عمل و رفتار زمامداران سوال کرد و آن را با معیارهای دموکراتیک محک زد. نهادینه شدن دموکراسی و تقویت روحیهی همدیگرپذیری و تکوین مفهوم ملت و وحدت ملی، همه منوط به اراده و عمل دموکراتیک زمامداران و رهبران حکومت است.
این سخن البته به معنای نادیده گرفتن نقش نهادهای دیگر جامعه از قبیل فرهنگ و اقتصاد نیست. اما در اینجا تأکید داریم که سیاست و رهبری سیاسی جامعه میتواند روند نهادینه شدن دموکراسی و ارزشهای مدنی را در فرهنگ جامعه تقویت کند و تسریع ببخشد و یا سد کند و آن را به انحراف بکشاند. به تعبیر روشنتر رهبری و مدیریتِ روند نهادینه شدن دموکراسی و خلق ارزشهای مدنی به دوش سیاست و نهادهای رهبری کنندهی سیاست در جامعه است. این وظیفهی سیاست مخصوصاً در جوامع عقبمانده و سنتی سنگینی بیشتر دارد، زیرا مردم در جوامع سنتی با فرهنگهای قبیلوی، از لحاظ سیاسی، بسیار منفعل اند و معمولاً وضعیت سیاسی را به عنوان سرنوشت مقدر سیاسیِ خود میپذیرند و از آن اطاعت میکنند. از این رو سوال اصلی دموکراتیک شدن جامعه را باید از دولت پرسید، و به تبع آن تکوین ملت و وحدت ملی را نیز باید از دولت سوال کرد، زیرا وجود و قوام آنها منوط و موکول به ساختار و رفتار دموکراتیک و مردمی دولت میباشد. اگر دولت رفتار سیاسی خود را بر مبنای سازوکارهای دموکراتیک عیار بسازد، میتواند در خلق الگوهای مدنی در فرهنگ جامعه کمک کند و جامعه را به سوی مدنیت و پذیرش معیارهای مدنی و دموکراتیک رهبری کند وانگهی در سایهی آن میتوان به تکوین ملت، وحدت ملی و هویت ملی نیز امیدوار بود.
هرچند این سخن زیاده بر جنبهی اخلاقی و خودانگیختهی قضیه تکیه دارد و تلاش میکند با استدلال اخلاقی اثبات کند که سیاست و نهادهای سیاسی باید برای خلق و نهادینه ساختن دموکراسی و ارزشهای مدنی از وجدان مدنی مایه بگذارد و پیشگام باشد، اما اگر بحث خود را ناظر بر ارادهی دموکراتیک و شعور مدنی بسازیم پذیرش این اصل اخلاقی در سیاست نیز زیاد مشکل نخواهد بود، زیرا اراده و شعور دموکراتیک اصولاً به اخلاق سیاسیِ دموکراتیک منجر خواهد شد. ناگفته پیداست که معیارهای دموکراتیک و مدنی باید ضمانت قانونی پیدا کند و مشروعیت اعمال و رفتارهای دولت نیز با حکم قانون اثبات شود. از این رو حاکمیت قانون به عنوان یک اصل در دموکراسی دانسته میشود. قانون مدنی معیارهای مدنی را ناظر بر رفتارهای مردم، به ویژه سیاستمداران، میسازد و بدین سان اخلاق مدنی را با حکم قانونی ضمانت میبخشد. از سویی نیز قانون معرف موقعیت و جایگاه برابرِ شهروندی است و برای تمام شهروندان حقوق و مسئولیتهای برابر و قانونمند تعریف میکند. با این نگرش حاکمیت قانون از انحصار قدرت سیاسی جلوگیری میکند و رهبری قدرت و مشروعیت آن را موکول به حکم قانون میسازد. میدانیم که وظیفهی اصلی سیاست ادارهی جامعه برمبنای قانون است. پس باید سوال کرد که نهادهای سیاسی در افغانستان چقدر متعهد به حکم قانون در اجرای وظایف شان بوده اند.
سیاست در تاریخ افغانستان متأسفانه همواره انحصارطلبانه و استبدادی عمل کرده است. هرچند افغانستان از زمان امیر امانالله خان حدود نود سال قبل صاحب اولین قانون خود شد، و در دوران دوم سلطنت ظاهرشاه، که به نام دههی دموکراسی مشهور است، خود را در قانون اساسی مشهور دههی دموکراسی متعهد به اصول دموکراسی دانست و پس از آن نیز با تعبیرات متفاوت از دموکراسی یاد شد؛ اما هیچگاهی نتوانست انحصار قدرت را کنترول کند و عملاً یک نظام دموکراتیک و مردمی ایجاد کند. هرچند سازوکارها و اصول دموکراتیک در سطح قانون صراحت یافته بود، ولی ارادهی انحصار قدرت هیچگاه از سیاست افغانستان محو نشد و قدرت سیاسی در افغانستان همچنان استبدادی و انحصارگرانه عمل کرد. عمل استبدادی سیاست با وجود قانون اساسی نسبتاً دموکراتیک به معنای آن است که وجدان مدنی و ارادهی دموکراتیک در عمل رهبران و زمامداران سیاسی خلق نشده و سیاستمداران همواره ارادهی انحصار قدرت را به نمایش گذاشته و بر مبنای آن عمل کرده اند.
امید میرفت که بعد از سقوط طالبان سیاست و حکومت به سوی معیارهای دموکراتیک سیر کند و زمامداران سیاسی نیز با ارادهی دموکراتیک به رهبری سیاست در افغانستان بپردازند. هرچند افغانستان از درون تاریخ دیرپای و سنت زمخت استبدادی خود به سوی اولین تجربههای دموکراسی گام بر میداشت، و سه دهه جنگ ویرانگر را نیز پشت سر گذاشته بود، ولی تصویب و نافذ شدن قانون اساسی جدید، مشارکت گستردهی مردم در اولین انتخاباتهای ریاست جمهوری و پارلمانی، تشکیل اولین حکومت انتخابی در کشور، تشکیل اولین پارلمان در ساختار دولت، رجوع گستردهی گروههای مسلح در اکثر مناطق کشور به سوی زندگی مدنی، بازگشت گستردهی مهاجرین از کشورهای دیگر، سرمایهگذاری تجاران و شرکتهای متعدد در کشور و ... امیدواری آن را به وجود آورد که افغانستان از بحرانهای گذشته نجات پیدا کند. همهی این امیدواریها به وجدان مدنی و ارادهی دموکراتیک زمامداران و رهبران حکومت در افغانستان منوط دانسته میشد، زیرا جنگهای داخلی گسترده در این کشور در بیعدالتی اجتماعی، انحصار قدرت و دیگرناپذیری ریشه داشت. گروههای مختلف اجتماعی با امید دست یافتن به عدالت و نجات از انحصار قدرت و استبداد به سرعت آمادهی پذیرش دور جدید حیات سیاسی در کشور خود شدند.
داعیهی گروههای محروم در تاریخ افغانستان پیشتر از همه برخورداری از عدالت و حق سیاسی بوده است. نمیتوان تصور کرد که ادامهی سیاست انحصارگرانه و دیگرناپذیر زمینه را برای صلح و آرامش در افغانستان باقی بگذارد. بنابراین اولین اصل در حکومت جدید برای رسیدن به صلح و آرامش تأمین حق سیاسی همهی شهروندان و رعایت اصول دموکراتیک مندرج در قانون اساسی افغانستان دانسته میشود.
اینک که حدود هشت سال از سقوط طالبان و شکل گیری حکومت جدید میگذرد، آیا سیاست و رهبران سیاسی در افغانستان چنین نقشی را به سود دموکراسی و ارزشهای مدنی که در قانون اساسی پیشبینی شده بود، بازی کرده اند؟ آیا وجدان زمامداران افغانی خود را متعهد به ارزشهای مدنی ساخته است و حکومت افغانستان ارادهی دموکراتیک را در عمل به نمایش گذاشته است؟
باید دقت کرد که افغانستان از لحاظ قومی یک جامعهی متشتت و پراکنده است و هویت غالب در آن نیز هویت قومی بوده است؛ یعنی تعلق افراد به قوم مربوط شان مجال آن را از آنان گرفته است که در سطح ملی با همدیگر تعلق پیداکنند و روحیهی ملی خلق کنند. این البته نتیجهی برخورد قومی سیاست و زمامداران سیاسی در این کشور بوده است. محرومیت از حق سیاسی نیز محرومیت قومی بوده است. یعنی محرومیت دقیقاً برمبنای هویت قومی گروههای اجتماعی افغانستان توزیع شده بود. بنابراین داعیهی حق سیاسی نیز، بر مبنای تعلقات قومی به صورت طبیعی داعیهی قومی بوده است. این داعیهی قومی در دورهی جدید تاریخ سیاسی افغانستان بعد از سقوط طالبان نیز شکل قومی داشته است. سیاست و رهبران سیاسی جدید افغانستان باید این محرومیت قومی در تاریخ افغانستان را جبران میکردند و به داعیهی قومیِ حق سیاسی و حضور آنان در دولت و ادارات عمومی پاسخ میگفتند. یعنی باید حس محرومیت قومی را با تأمین حضور سیاسی متوازن اقوام از بین میبردند و اقوام پراکنده را از لحاظ سیاسی با موقف عادلانه و برابر آنان در ساختار ملت افغانستان مدغم میساختند.
با این تبیین ساده، قرار بر این بود که سیاست افغانستان روحیهی ملی پیدا کند و دیگر در درون تعلقات قومی گیر نماند. عمدهترین نشانهی تحقق داعیهی های قومیِ حق سیاسی عبارت از حضور متوازن اقوام مختلف در ساختار دولت افغانستان بود. بر همین اساس در کنفرانس بن نیز تلاش صورت گرفت که حضور اقوام در حکومت جدید نادیده گرفته نشود. این البته سوال دیگر است که آیا تأمین حضور اقوام با رهبران قبیلوی و فرماندهان دوران جنگ در ساختار حکومت کار درستی بود یا نه. به هرحال مسأله این است که سیاست به عنوان فن مدیریت واقعیتهای اجتماعی باید شکافهای اجتماعی و محرومیت قومی گروههای مختلف اجتماعیِ افغانستان را در نظر بگیرد و به حق سیاسی و حضور متوازن گروههای اجتماعی به عنوان یک اصل دموکراتیک احترام بگذارد. با این حال تا هنوز این سوال برای اکثریت مردم افغانستان مطرح است که آیا حکومت جدید و رهبران آن توانسته اند خود را از لاک زمخت تعصبات قومی و قبیلوی بیرون بکشند و به سیاست این کشور روحیهی ملی بدهند؟ جواب این سوال نیز بستگی دارد به تعهد آنان به ارزشهای دموکراتیک، که در قانون اساسی افغانستان نیز تصریح شده است.
حکومت جدید افغانستان همواره با سوال حضور متوازن اقوام و رعایت حق سیاسی آنان مواجه بوده است. و ترکیب قومیِ ادارات دولتی، اردوی ملی و پولیس ملی این سوال را همیشه تقویت کرده است. در بسیاری از ادارات اکثریت قومی بنا بر تعلق قومی مدیر مربوطه شکل گرفته است. نسبت حضور اقوام در کل ادارات افغانستان نیز بسیار غیر متعادل است. تخصیص ده وکیل برای کوچیان نیز در نظر بسیاری از مردم رگهای از امتیاز ویژهی قومی به آنان پنداشته میشود بدون اینکه میزان نفوس آنان مشخص باشد. سکوت مقامات و ارگانهای مسئول دولتی در قبال حادثهی بهسود در سال 1387 و همچنان برخورد سوال برانگیز با قضیهی امسال بهسود نیز از این دیدگاه تفسیر میشود. عدم رعایت توسعهی متوازن و تخصیص غیرعادلانهی برنامههای انکشافی نیز ناشی از قبیلهگرایی و قومگرایی سیاست در افغانستان دانسته میشود. وجود تبعیضات قومیِ گسترده در مقابل مراجعین در ادارات عمومی، دانشگاهها و موسسات تحصیلات عالی نیز پنداشته میشود که توسط عصبیت قومی سیاست پشتبانی میشود. گفته میشود که رد صلاحیت کاندیدوزیران یک قوم خاص توسط نمایندگان پارلمان نیز، هرچند از لحاظ اصولی مطابق سازوکار دموکراتیک بوده است، ولی تکرار آن بیانگر انحصارگرایی قومیِ سیاست در افغانستان محسوب میشود. با این حال به نظر میرسد هم سوال سازوکار دموکراتیک تشکیل قدرت و هم رعایت شایستهسالاری و هم احترام به حق سیاسی اقوام و گروههای مختلف اجتماعی همزمان فراروی دولت قرار دارد. آیا دولت توانسته است به اصول دموکراتیک متعهد بماند؟ آیا دولت تعهدش را نسبت به شایستهسالاری و جذب نیروهای متخصص ثابت کرده است؟ آیا دولت توانسته است عدالت اجتماعی و حق سیاسی اقوام را رعایت کند؟ این سوالها بیش از هرچیز وجدان مدنی و شعور دموکراتیک رهبران سیاسی افغانستان را به چالش میکشد، زیرا هرچند ممکن است رفتار استبدادی متأثر از فرهنگ استبدادی جامعه باشد اما تداوم استبداد و سیر نزولی سیاست به سوی انحصار و استبداد بیانگر ارادهی انحصار و شعور غیرمدنی در سیاست افغانستان است. به نظر میرسد با این استدلال زمامداران افغانستان پیش از شعارهای «دموکراسی»، «وحدت ملی»، «هویت ملی»، «صلح» و ... باید وجدان مدنی و شعور دموکراتیک خود را اثبات کنند، زیرا همهی اینها موکول و موقوف به وجدان مدنی و ارادهی دموکراتیک این زمامداران است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر