۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

در دانشگاه گل لبخند بر لبان آدم می‌شکفد!

زینب حیدری (دانشجوی سال اول هنرهای زیبا)

اولین روز حرکتم به سوی دانشگاه است. احساس عجیبی دارم. تنهای تنها. هیچگاهی اینقدر حس تنهایی نکرده بودم. پدرم کنارم نیست. علی هم با من نیست تا حمایت برادرانه‌ی او مرا آرامش دهد. گام‌هایم را بر می‌دارم و همان دعایی را که مادربزرگم تکرار می‌کند زیر لب زمزمه می‌کنم....
***
اولین بار است که حس می‌کنم چشمم به واقعیت‌های تازه آشنا می‌شود. دیوارها، مردم‌، موتر، سرک، فاصله‌ی دروازه‌ی حویلی تا دروازه‌ی دانشگاه، ... همه چیز برایم تازه معلوم می‌شود. با خود می‌گویم: خدایا، مگر قبل از این چشم نداشتم این چیزها را ببینم؟ ... امروز چه اتفاقی افتاده است که این همه چیز در برابرم ظاهر می‌شوند؟
***
فاصله‌ی راه را با خودم فکر می‌کنم و کلنجار می‌روم. اینگونه حس می‌کنم از تنهایی نجات پیدا می‌کنم. تا دیروز، من دانش‌آموز بودم و از امروز شده ام دانشجو! تا دیروز مکتب می‌رفتم و از امروز می‌روم دانشگاه، یا به اصطلاح افغانستانی‌های هموطنم: پوهنتون.
یاد سفرم به ایالات متحده‌ی امریکا می‌افتم. آنجا هم کشوری بود و مردمی داشتند و رسم و رواجی بود. برای من آنجا خیلی نکته‌های آموزنده داشت. آموزنده، نه اینکه تنها آنجا بود و اینجا نیست. اما چون برای اولین بار آنجا می‌رفتم حس می‌کردم چیزهایی است که تازگی دارند و باید به تعبیر سهراب سپهری «چشم‌ها را می‌شستم و جوری دیگر نگاه می‌کردم».
اکنون کشورم نیز باید «جوری دیگر» نگاه شود. یادم می‌افتد که از جنگ داخلی امریکا، بیش از یک صد و پنجاه سال می‌گذرد و از جنگ داخلی کشور من، حد اقل در همین پایتخت، یک ده و پنج سال! در امریکا اثری از جنگ نیست. بوی جنگ هم رفته کنار. مردم در خاطره‌های خود نیز چیزی به نام اثر جنگ سراغ ندارند.
اما در کشور من اثر جنگ هنوز وجود دارد. کوته‌ی سنگی نمادی از جنگ است که هنوز مناری پابرجا دارد و بر شدت و بی‌رحمی و بی‌مسئولیتی جنگ شهادت می‌دهد. روزی را یادم می‌آید که از جاده‌ی دهمزنگ عبور می‌کردم و اثرات جنگ را دیدم. در مرکز شهر نیز جنگ پنجه‌های بیدادگرانه‌ی خود را حفظ کرده است تا برای عابرانی همچون من نشان دهد. صدای انفجار هنوز هم به گوش می‌رسد. انتحار زندگی مردم را تهدید می‌کند. انتحار بلای عجیبی است. گاهی که به انتحار فکر می‌کنم به نظرم می‌رسد که این بلا را باید از زاویه‌های بیشتری تحقیق کرد. می‌گویند در بخشی از کشورم هنوز مکتب سوختانده می‌شود و آدم‌ها زنده سر بریده می‌شوند. اخبار اینگونه حوادث از بس برایم تکرار شده اند، جزئی از خاطره‌هایم به حساب می‌آیند.
***
با خود فکر می‌کنم و با همین فکر به سوی دانشگاه قدم بر می‌دارم. کشورم هنوز هم کشوری جنگ‌زده است. مردم ما جنگ‌زده اند. دیوارهای‌مان هم هنوز بوی جنگ می‌دهند و در لابه لای سوراخ های دیوارهای کاه‌گلی مان هنوز هم مرمی است. شعارهای آن دوره که نیمی زیر آوارند و نیمی دیگر رنگ پریده، هنوز هم به چشم می‌خورند و خاطرات جنگ را در ذهن آدم چهل‌ساله‌ای که حالا پنجاه و پنج سال دارد زنده می‌کند و او می‌گوید: انگار همین دیروز بود که زخمی را از اینجا کول کرده و به شفاخانه بردم. آه....
هنوز هم تانک‌ها و موترهایی که با راکت و بمب پرانده شده بودند، لاشه شان از تپه‌ی نادرخان تا کوه افشار در گوشه‌های سرک و کوه به چشم می‌خورند. کودکان، فارغ از جنگ، بدون ترس و هراس، نزدیک آنها می‌شوند و با آنها بازی می‌کنند و پدران پیر آنان به یاد می‌آورند که چند نفر جسم شان همزمان با این تانک‌ها و موترها به هوا پریده و دود شده اند. آن روز شاید صدایی را نشنیده بود، چون شهر پر بود از صدای مرمی و راکت و جیغ آدم‌ها که همه جا را پر کرده بود، اما امروز وقتی به یاد می‌آورد، آن صدا را در گوشه‌ای از گوشش احساس می‌کند و می‌گوید: «خدایا........!» هنوز هم مادر داغدیده‌ی آن سال‌ها با رفتن بر سر مزار پسر جوان خود که تازه شیرینی خورده بود، اما مرمی‌های نفرت و کینه او را نشانه رفته بودند، خاطرات جنگ را به یاد می‌آورد و می‌گوید: «آه.....!»
هنوز هم اسم جنگاوران آن زمان در چای‌خانه‌ها و کوچه‌ها زیر لب پیرمردان زمزمه می‌شوند. هنوز هم کودکان در خواب کابوس جنگ و درد و خون را می‌بینند و با ناله‌های خود خلوت شب را می‌شکنند. هنوز هم جنگ در صنف‌های درسی زنده است، زیرا معلمی که در آن زمان تفنگ در دست داشت، امروز تباشیر در دست دارد، معلمی که آن روز جنازه در آغوش داشت، امروز کتاب در دست دارد و کودک تک تک خاطره‌های معلم خویش را از لای کتاب‌های او می‌خواند و لحظه‌های تلخ و تکان‌دهنده‌ی زندگی او را لمس می‌کند. کودک، پس از شنیدن خاطره‌های معلم، خاطره‌های او را در دفتر نقاشی خود رسم می‌کند. رسامی کودک هم پر است از خاطرات جنگ.
هنوز هم وقتی کلاغ غار غار می‌کند، مادربزرگم فکر می‌کند باز جنگی در راه است یا بمبی در گوشه‌ای از شهر صدا می‌کند و باز هم جیغ و داد مادری را بلند می‌کند. خاطرات جنگ از هر گوشه‌ی شهر به گوش می‌رسد. صدای لرزان کراچی‌وان و همه‌ی مردمان این شهر رنگ جنگ دارند....
***
من با این خاطره‌ها ور می‌روم تا فاصله‌ی راهی را که تا دانشگاه طی می‌کنم کوتاه‌تر سازم. با خود فکر می‌کنم چرا باید در اولین روز رفتن به سوی دانشگاه این خاطره‌ها رفیق راهم باشد؟ ... فکر می‌کنم دانشگاه میدانی است که این خاطره‌ها در آن محک می‌خورند. شاید دانشگاه مکانی باشد که در آن خاطره‌های گذشته به عبرت و آگاهی تبدیل شوند. این همان نکته‌ای است که برای من آرامش و رضایت خلق می‌کند. با این امید، دانشگاه برایم حیثیت باغچه‌ای را پیدا می‌کند که در آن گل لبخند روی لبان همه می‌شکفد. من با این فکر، به سوی دانشگاه می‌روم و سرشار از امید می‌شوم. حس می‌کنم از امروز راهی دیگر در برابرم باز شده است. راهی که شاید، به تعبیر معروف، اکنون روندگان آن کمتر باشند، اما فردا گام‌های بیشتر و بیشتری را بر سینه‌ی خود احساس خواهد کرد....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر