یادداشتهایی از دانشگاه یل
بیهویتی یعنی گم شدن در میان تعلقات مختلف (9)
با ریکاردو تیران اندک اندک آشناییهایم بیشتر میشود. او مانند برخی از همراهان دیگر با مشکل بیهویتی دست و پنجه نرم کرده است. در جریان اظهارات رسمی خود، ریکاردو جنبههای دیگری از کار و فعالیتهای خود را که با شرایط و اوضاع خاص امریکای مرکزی و امریکای لاتین ارتباط میگیرد باز کرد.بیهویتی یعنی گم شدن در میان تعلقات مختلف (9)
بیهویتی در ظاهر تعلق ملی به این یا آن کشور را تداعی میکند، اما در صحبتهای خود با ریکاردو متوجه شدم که بیهویتی گاهی گم شدن در میان تعلقات و پیوندهای گونهگون نیز بوده میتواند. من اهل فلان کشور از امریکای لاتین هستم، اما از زندگی و وضعیت آنجا خوشم نمیآید. پس من عملاً اهل آنجا نیستم و خود را به آنجا متعلق نمیدانم. میآیم به ایالات متحدهی امریکا. از زندگی و وضعیت اینجا خوشم میآید. همه چیز مساعد و خوب است. اما اینجا مرا از آن خود نمیداند و تنها به پولی نگاه میکند که من از جیب خود به رستورانت و موتر و اجارهدار خانه و مأمور بیمه و مدیران مکتب و دانشگاه پرداخت میکنم. اگر این پرداختها را نکنم، اینجا کسی مرا به پشیزی هم نمیخرد. این هم میشود بیهویتی. من به دلیل فقر و بیثباتی و ادبار کشورم، نظام سرمایهداری را به هیچ وجه راهحل نمیدانم، اما نقطهی مقابل آن ادعاهای چپگرایانهی چاویز و دانیل اورتیگا و امثال آنهاست که تنها یک باند مافیایی را نمایندگی میکنند و بس. من در این میانه کی هستم و چه میکنم؟... بیهویتی یعنی من در میان قطبهای مختلف نمیدانم کی هستم.
***
پدر و مادر ریکاردو در سنین نوزده و بیست سالگی ازدواج کرده اند. سالهای اول دههی هشتاد، سالهایی است که نیکاراگوا با بیثباتی و جنگهای داخلی مواجه میشود. سال 1979 ساندونیستهای چپگرا قدرت را در این کشور در دست گرفتند. رهبر ساندونیستها، دانیلاورتیگا، یکی از جنجالیترین چهرههای امریکای مرکزی در سه دههی اخیر است. زمانی او را به جرم قاچاق مواد مخدر و سرقت مسلحانه به زندان انداختند. البته او در همین هنگام نیز رهبری علیه رژیم سوموزا، دیکتاتور بدنام نیکاراگوا را بر عهده داشت. دزدی و قاچاق و تخلفاتی از این دست در میان مبارزان امریکای لاتین به نحوی شبیه عملکردهای عیارانهی برخی از جوانمردان شرقی محسوب میشد که پوشهی محکمی از دفاع از ستمدیدگان را بر خود حمل میکرد. توجیه اینگونه اعمال خیلی ساده بود: جباران و ستمگران، خود مجرمان اصلی اند. پیروی و اطاعت از قانون و نظمی که جباران ایجاد میکنند، همراهی با آنان است. سرقت مسلحانه جرم است، اما از کی و برای کی و چه هدفی؟ .... این بود که مرزهای اخلاقی خوب و بد از میان میرفت و جای آن را معیار کی و برای چه میگرفت.در سال 1979، درست در همان سالی که حزب چپگرای دموکراتیک خلق با کودتا علیه رژیم داودخان، قدرت سیاسی افغانستان را در دست گرفت، تحول انقلابی در نیکاراگوا نیز به تغییر رژیم وابسته به ایالات متحدهی امریکا منجر شد. خانوادهی ریکاردو، با رژیم جدید میانهی خوبی نداشتند و به همین دلیل کشور خویش را ترک کرده و به میامی آمدند. ریکاردو در میامی به دنیا آمد. ریکاردو قسمت زیادی از عمرش را در این شهر سپری کرد که به گفتهی خودش، از لحاظ جغرافیایی متعلق به امریکا است اما جز این تعلق هیچ شباهت دیگری با امریکا ندارد. حتی بر دروازههای زیادی علامت نصب میکنند که «ما انگلیسی صحبت میکنیم»، یا «زبان ما انگلیسی است». میامی مردمان مختلفی را از نقاط مختلف در خود جمع کرده است که البته بیشتر شان ریشهی امریکای مرکزی و لاتین را دارند.
ریکاردو به تبعیت از پدربزرگش که تاجر موفقی بوده است، از سن دهسالگی شروع به تجارت میکند: محصولات مختلف را دروازه به دروازه میبرد و به فروش میرساند. خانوادهی او به آموزش و پرورش اهمیت فراوانی قایل شده و بر تحصیل او سرمایهگذاری میکنند. نیکاراگوا با آمدن رژیم جدید با مخالفت شدید امریکا مواجه شد. شورشیان کنترا بر علیه ساندونیستها بسیج و تمویل شدند. رفت و آمد قدرت، چه با فشار و چه با انتخابات، سالهای طولانی را در بر گرفت. نیکاراگوا به مرکز کشمکش قدرتهای چپگرای امریکای لاتین با ایالات متحدهی امریکا تبدیل شد. اگر به یاد داشته باشیم ماجرای مکفارلین و رسوایی معاملهی ایران با امریکا در دههی هشتاد نیز به روابط امریکا با کنتراها ارتباط میگرفت. در آن ماجرا، ایران اسلحهی امریکایی را برای استفاده در جنگ علیه عراق خریداری کرد اما پول آن به شورشیان کنترا در نیکاراگوا انتقال یافت. این رسوایی برای حکومت رونالد ریگان سنگین بود و اسم ایران-کنترا بر آن گذاشته شد.
معامله بر سر قدرت، توازنی را میان بازیگران سیاسی نیکاراگوا خلق کرده است که هیچکدام، به قدرت مطلقهای تبدیل نشود که سایر حریفان را به کلی از صحنه بیرون کند. این توازن، ثبات خلق نکرده بلکه جنگ بر سر قدرت را به گونهی خطرناک و مستأصلکنندهای در این کشور جاری نگه داشته است. بازی قدرت با عقبگرد و پیشرفت مداوم عجین شده و هر گاهی که قدرت به دست یکی از جناحها میافتد بقیهی جناحها تنها به استراحت میپردازند و به فشار خود دوام میدهند تا سهم بیشتری از قدرت باخته به دست آرند. دانیل اورتیگا در سال 1979 قدرت را با قهر به دست آورد، در سال 1981 جبههی طرفدارش در هم شکست و گروهی کثیری از موتلفانش به جبههی مخالف پیوستند و برای سرنگونی او اسلحه گرفتند. در سال 1986 ساندونیستها رضایت دادند انتخابات برگذار شود اما انتخاباتی که تنها میتوانست قدرت را برای این جبهه حفاظت کند. در سال 1988 وقتی ساندونیستها از حمایت اتحاد شوروی محروم شدند، باب مذاکره با مخالفان را باز کردند و در انتخابات 1990 شکست خوردند. در سال 1996 در انتخابات برنده شدند ولی با فشار مخالفان ناچار شدند که سهم اندکی از قدرت را خود بگیرند و بقیه را به مخالفان بسپارند. در سال 2001 انتخابات را باختند و در سال 2006 با یک اکثریت ساده قدرت را در دست گرفتند.
***
آیا نیکاراگوا واقعاً یک کشور غنی در امریکای مرکزی است؟... ریکاردو آمار خوبی میدهد: این کشور چیزی کمتر از شش میلیون نفر جمعیت دارد. پس کشور بزرگی نیست. هفتاد درصد نفوس آن را افراد زیر سن 30 سال تشکیل میدهند. پنجاه درصد کودکانی که به سن مکتب میرسند از دسترسی به هرگونه امکانات آموزشی محروم اند. اکثریت عظیم مردم در فقر کمرشکن به سر میبرند. بحران اقتصادی ایالات متحده همیشه کمر اقتصاد بیثبات نیکاراگوا را خم میکند. ورشکستگی هر بانک در ایالات متحده بانکی را در نیکاراگوا به زانو میاندازد.در چنین حالتی ریکاردو، با عشق به میهن و با تجربه و آموزشی که از زندگی در ایالات متحدهی امریکا به دست آورده است، به جنگ فقر و بیچارگی در کشورش رفته است. او میداند که نقطهی ثقل کارش بر طبقهی متوسط نیکاراگوا استوار است. طبقهی متوسط در نیکاراگوا هویت مشخصی ندارد. یک طبقهی اقتصادی به معنای واقعی کلمه نیست. اما به هر حال، کار ریکاردو از لحاظ سرشت خود بر همین طبقه تکیه دارد. او از تشبثات و تجارتهای کوچک حمایت میکند. درک او درک جالبی است: فقیران چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارند، ماجراجویی و خشونت و بیثبات شدن اوضاع، هیچ نگرانیای برای شان خلق نمیکند. ثروتمندان بخش اعظم ثروت خود را بیرون از نیکاراگوا انتقال داده و ذخیره کرده و یا به کار انداخته اند. بنابراین، بد شدن اوضاع میدانی را در نیکاراگوا از آنها خواهد گرفت، اما زندگی و تجارت شان را به کلی از بین نمیبرد. احساس مسئولیت و وطندوستی و به منافع عمومی مردم اندیشیدن برای آنها یک سخن توخالی است. بنابراین، آنی که هم به زندگی امیدوار است و هم چیزی دارد که در بیثباتی تهدید میشود همیشه مطمینترین نقطه برای کار درازمدت و مسئولانه در کشور است: طبقهی متوسط.
نقشی را که ریکاردو برای این طبقه بازی میکند این است که از یک سو آنها را با شیوههایی آشنا سازد که تجارت و تشبثات شان را تقویت میکند و از سویی دیگر مسئولیت حفظ ثبات و تأمین امنیت را متوجه آنها سازد. او این کار را دشوار و خستهکننده میبیند؛ اما کاری است که باید انجام دهد.
دو سوالی بود که ریکاردو برای آنها جواب درستی نداشت و در برابر آنها به طور واضح خلع سلاح معلوم میشد: اول، اگر کشور ثبات سیاسی نداشته باشد، چگونه میتواند تاجران و متشبثان کوچک را اطمینان دهد که ابتکارات تجارتی و شغلی شان مواجه با تهدید نمیشود؛ و دوم، کار در کشوری همچون نیکاراگوا ریسک زیادی به کار دارد حتی ریسک جان و خانواده. تا چه حدی او حاضر است ریسک را بپذیرد؟
ریکاردو در برابر سوال اول، که تا حالا چندین بار مطرح شده است، به طور آشکار به تردید میافتد و نمیتواند بگوید که عامل امیدواری و اطمینان او چیست. حالا، هوگو چاویز، رییس جمهور تندرو و ماجراجوی ونزویلا دستش را در عقب حکومت ساندونیستی گرفته و صدها میلیون دالر را در اختیار آن قرار میدهد که خود را ذریعهی آن تقویت کند. پول چاویز از چاههای نفت آن کشور بیرون میشود، اما ساندونیستها از این پول تنها برای تمرکز و حفظ قدرت استفاده میکنند نه برای تغییر مثبت در نیکاراگوا. تحکیم قدرت ساندونیستی به معنای تأمین عدالت اجتماعی نیست، هرچند شعارهای انقلابی و چپگرای فراوانی برای آن سر داده شود. قدرت ساندونیستی، تنها میتواند تحریکات ایالات متحده را بیشتر سازد و جبههی مخالف را برای بیثباتی و ناکامی حکومت اورتیگا بسیج کند. اورتیگا در میان مردم محبوبیت ندارد، اما در میان بدترهای دیگر، مردم را به اندک تغییر تشویق میکند. این نکته را خود اورتیگا نیز میداند و به همین دلیل است که حالا به شدت تلاش دارد پنجههایش را در ارتش و ادارات مختلف حکومتی محکم کند. وحشتناکتر از همه اینکه ساندونیستها باندهای جنایتکار از سایر کشورهای امریکای لاتین را در بدل پول استخدام میکنند تا در هنگامههای انتخابات وارد نیکاراگوا شوند و در انتخابات شرکت کنند و بر کنترل وضعیت تأثیر بگذارند.
سوال دوم ریکاردو را به مرور زندگی و داشتههای خودش میکشاند. او برعلاوهی پول و سرمایهی نسبتاً قابل توجه، ازدواج کرده و صاحب کودکی پنج شش ماهه است. خودش اعتراف میکند که ازدواج و فرزند، معیارهای او برای سنجش امور را به کلی تغییر داده است. او از این تغییر به عنوان یک تغییر بنیادی در دیدگاه و محاسبات خود یاد میکند. «دیگر حاضر نیستم ریسکی را قبول کنم»! این پاسخ سادهی ریکاردو بود.
***
سخنان هوشمندانهای نیز بر زبان ریکاردو جاری میشود که میتوان آنها را حاصل تجربههای او در امر تشویق مردم به سرمایهگذاری و تجارت دانست. او نقش خود را مثل یک پل توصیف میکند. پل میتواند مردم را از یک سمت به سمتی دیگر انتقال دهد، اما در عین حال، افراد را در یک نقطهی میانه به هم نزدیک میسازد. او میداند که برای مردم فقیر هیچ چیزی حیاتیتر از آموزش و تحصیل نیست. نقش او این نیست که با تمام ناهنجاریها و زشتیهای کشورش مقابله کند، نقش او این است که به مردم این احساس و باور را خلق کند که بر مشکلات و دشواریهای زندگی خود تنها وقتی غالب میشوند که خود شان در برابر هر کاری که میکنند احساس مسئولیت کنند و برای رسیدن به این مرحله باید آموختن را یاد بگیرند و هرگز چشم خود را به دیگران نگذارند.آقای ریکاردو ادعا ندارد که تمام کجیهای کشورش را راست میکند، اما میداند که اگر او این کار را نکند کسی دیگر هم نخواهد بود که به حال او و کشورش فکر کند. او از سالم شدن ساندونیستها یا مخالفان سیاسی شان امیدی ندارد، اما از اینکه مردم میتوانند آنها را به سالم شدن وادار کنند، امیدوار است. او گفت: سیاستمداران به هیچ اصلی جز منافع خود شان توجه ندارند. اما مردمانی که طبقهی متوسط جامعه را تشکیل میدهند کسانی اند که هم این منافع سیاستمداران را تأمین میکنند و هم میتوانند آن را به تهدید مواجه سازند و دچار محدودیت سازند.
***
آیا ریکاردو یک انقلابی بنیادگرا است؟ ... یک رفورمیست است؟ ... یک تاجر خردهپا است؟ ... این سوالها را باید در طول یک صد و نوزده روزی که با او هستم دنبال کنم.... حالا تنها میتوانم بگویم که او را دوست دارم و برایش حرمت قایلم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر