کربلایی عوض سهرابی، یادگاری از دوران مقاومت کابل، به رحمت حق پیوست. پیکر پاک او را از همان مسجدی تشییع کردند که روزگاری، او نفسسوخته و بیتوقع، در آن برای پذیرایی از سخنان بابه، نفس میزد و بیتابی میکرد.
***
من کربلایی سهرابی را از اولین روزهای آمدن در کابل در سال 1371 شناختم. آن روزها، کابل مرزهایش را از هر سو برداشته بود: مجاهد و کمونیست، آخوند و روشنفکر، باسواد و بیسواد، پیر و جوان، زن و مرد، دهاتی و شهری، لهجههای ایرانی و کابلی و هزارگی، ... از هر قشری و هر گروهی در یک میدان با هم میلولیدند. کسی از کسی در مورد هویتش نمیپرسید. کسی از کسی حساب نمیگرفت. گویی فصلی تازه شروع شده بود و هر کسی مسئولیتی داشت تا کاری را در این فصل جدید انجام دهد.کربلایی عوض سهرابی را نیز در همین جریان دیدم. در کجا و چگونه؟ ... دقیقاً به یاد ندارم. ما در جمع یارانی در حلقهی فرهنگیان حزب وحدت کار میکردیم. گفتند: او آدم باذوقی است که شعر میسراید و از متولیان مسجد امام خمینی است....
***
آشناییها، در دوران مقاومت کابل، دلیل و بهانهی خاصی نداشت. میتوانست تصادفی باشد یا به کمک یکی از آشنایان مشترک. میتوانست در جریان یک سخنرانی یا محفل باشد یا در سنگر. میتوانست دم دروازهی بابه مزاری باشد یا در کمیتهی فرهنگی یا شورای مساجد.آشنایی ما با کربلایی سهرابی نیز با یکی از همین بهانهها آغاز شد، اما به زودی از طریق صدای پسرش، نصیراحمدسهرابی، به دوستی تبدیل شد. نصیراحمد کودک ده یازدهسالهای بود که او را «بلبل بابه مزاری» میگفتند. همگام با صدای بابه، صدای «بلبل بابه» نیز در هر خانه و موتری انعکاس داشت: «خورشید جهان تابید به ایوان مزاری... ما پیر و جوان هستیم به فرمان مزاری...»
کربلایی عوض سهرابی، اما، در نصیر احمد متوقف نبود. او یک روح زنده و بیتاب بود که در هیچ جا آرام نمیگرفت. بچههای فرهنگی او را وسیلهای دم دست میدانستند که هر لحظه و هر جا خواسته باشند، او را گیر میآورند. پرکار و بیتوقع بود. خود را به چشم کسی نمیزد، اما از هیچ کاری روگردان نبود. اهل بارانداختن نبود، اهل باربرداشتن بود.
***
بعد از 23 سنبله 1373، کربلایی عوض سهرابی، همچون دهها شخصیتی دیگر، به کسی دیگر تبدیل شد. 23 سنبله، جهشی در تاریخ بود. من زمانی 23 سنبله را «نقطهای انفجار در تاریخ» عنوان کرده بودم. هنوز هم وقتی به عقب برگشت میکنم و به خاطرههای آن زمان نگاه میکنم، حس میکنم 23 سنبله سرآغاز فصلی دیگر و یا «تولدی دیگر» در زندگی مردم ما بود. قبل از 23 سنبله هر چیزی اهمیت خود را داشت: افشار و انتخابات و جنگهای پیهم و بیوقفه. اما 23 سنبله، به همهی این چیزها معنایی دیگر بخشید. گویی با 23 سنبله همه چیز از نو تعریف شد. یا گویی 23 سنبله نگاهی دیگر به همه داد که همه چیز را از زاویهای دیگر تماشا کنند و بفهمند.برخیها 23 سنبله را هیچ نفهمیدند. از این عده، کسانی هنوز هم هستند که 23 سنبله را به عنوان یک حادثهای عادی در ردیف بقیه حوادث میدانند. شاید در نگاه عادی چیز خاصی در 23 سنبله نتوان دید: جنگ و پیامدهای جنگ. اما در نگاهی عمیقتر میشود حرفهای زیادی را از ورای این حادثه درک کرد. جنگ بیوقفه که شاید طولانیترین فاصله میان گلولهها و انفجار را دو یا سه دقیقه گفت، برای 55 روز دوام کرد. انجنیر نصرالله نصرت، از صحن حویلی خود، یک خریطهی پلاستیکی از سرگلولههای سرگردان مرمیهای کلاشینکوف و پیکا و شیلکا که از هوا به منزل او ریخته بودند، جمع کرده بود.
من خودم، در 48 روز یک بار هم به حمام نرفته و لباس تبدیل نکرده بودم. شاید اعتراف و یادآوری این خاطره، کراهتانگیز باشد، اما آنزمان کسی از این کراهتها سرش نمیشد. من یکی از نمونههای آن دوران بودم. 23 سنبله، اوجی بیمانند در سلسله حوادثی بود که جدی بودن سرنوشت یک جامعه را نشان میداد. در ختم این دوران بود که نصرالله پیک، تصویری از من در مسجد سفید قلعهی وزیر گرفته و بعدها برایم نشان داد. این تصویر انسانی را نشان میداد که گویی از سفری دراز در جنگلی مخوف برگشته باشد.
بابه هم با 23 سنبله چهرهی دیگری از خود نشان داد. بهتر است بگویم مردم بعد از 23 سنبله بود که با چهرهی دیگری از بابه آشنا شدند. در ختم این جنگ بود که سخنرانی معروف بابه به تاریخ سپرده شد: «در افغانستان شعارها مذهبی، اما عملکردها نژادی اند». این سخنرانی، همان مانیفیست تاریخ بود که هم بر «معرفت» و هم بر «رفتار» جامعه تأثیری ژرف گذاشت.
امروز، بعد از پانزده شانزده سال، برگشت به آن خاطرهها، شگفتآور به نظر میرسد. آن روزها اینگونه حرفها، جزئی از تحولی بود که در بطن جامعه، با شدت و سنگینی بیسابقهای اتفاق میافتاد. چهرهها، باورها، خطها، جهتها، معیارها، ... گویی همهچیز با 23 سنبله تغییر کرد و دگرگون شد. امروز پسلرزههای 23 سنبله آرام شده است، اما هر گاه خواسته باشیم تاریخ را به سوی عقب دنبال کنیم، این پسلرزهها تا رسیدن به نقطهی اصلی انفجار، شدیدتر میشود. هنوز هم کسان زیادی هستند که از 23 سنبله و یاد و خاطرههای آن احساس ناخوشایندی پیدا میکنند.
***
کربلایی عوض سهرابی، از همان کسانی بود که 23 سنبله را از عمق و لایههای پنهان آن درک کرده و فهمیده بود. او میتپید، اما هیچ نقد و گلایهای از آنچه اتفاق میافتاد، بروز نمیداد. او به تمام معنا یک آدم سنتی بود. پیوندش با دنیای امروز، از سه چهار حرف و یا سه چهار الگوی مختصر فراتر نمیرفت. اما درکش از دنیای امروز، فراتر از حد تصور بود. آدم فوقالعاده باهوشی بود و بابه هم به خاطر همین هوش و صمیمیتش احترام ویژهای برای او قایل بود.خاطرهای از کربلایی عوض سهرابی دارم که برگهای از تاریخ مقاومت نیز هست. بعد از 23 سنبله، میرمحمود موسوی، در رأس یک هیأت بزرگ ایرانی، به کابل آمد تا میان شقههای از همجداشدهی حزب وحدت آشتی برقرار کند. سفر این هیأت بعد از آن 55 روز جنگ بیوقفهای بود که کابل را در کام خود فرو برده بود. در این جریان، آقای خامنهای فتوایی داد که بابه و مقاومت کابل را محکوم میکرد، اما این فتوا کارگر نیفتاده و تغییری در وضعیت پیش نیاورده بود. جنگ دوام کرد تا اینکه رفته رفته آتش آن رو به خاموشی نهاد. صدای خشم گلولهها و بمب و راکت به التماس آشتی تبدیل شده بود. در این میان آقای موسوی آمده بود تا با استفاده از تعلقات مذهبی و پیوندهای عاطفیای که هنوز بر روان «مومنان» تسلط داشت، لبههای زخم را جمع کند و رهبران شیعی حزب وحدت را کنار هم بیاورد. روزها با بحث و مجادلههای شدید میان بابه و هیأت پشت سر هم میگذشتند. بابه تحت فشار قرار داشت که اجازه دهد رهبران شیعی برگردند و شقاق به وفاق تبدیل شود. رفته رفته اصرار از استدلال گذشته و به مصلحت و فتوای «مرجع مذهبی» تکیهای بیشتر پیدا میکرد. یک روز قبل از آنکه قرار بود هیأت به ایران برگردد، برای بابه خطی کشیده بودند که باید حتماً آشتی را بپذیرد و اجازه دهد رهبران شیعی از شمال کابل به غرب کابل عودت کنند و مقام و جایگاه شان در حزب وحدت و جامعهی شیعه تأمین شود.
حوالی عصر بود. بعد از آنکه هیأت به سوی شمال کابل رفت، بابه از فشارها سخن گفت و مشورت خواست. پیشنهاد شد که برای رفع فشار باید موضوع و تصمیم به مردم واگذار شود. بابه این طرح را پذیرفت و قرار شد برنامه از طریق شورای مساجد پیگیری شود. وقت اندک بود، اما در فضای جنگ و مقاومت، وقت کافی در اختیار داشتیم: یک شب تا فردا ساعت 8 صبح.
کربلایی عوض سهرابی معاون شورای مساجد بود. پیداکردنش دشوار نبود. وقت زیادی نگذشت که او رسید و از موضوع مطلع شد. آدم باابتکار و باهوشی بود. بلافاصله موضوع را درک کرد و پذیرفت که کاری کند کارستان. تا حوالی شام بیش از دو سوم اعضای شورای مساجد را در منزلی که پهلوی منزل بابه بود جمع کرد. ماجرا برای آنها توضیح داده شد و همه وظیفه گرفتند که تا فردا از مردم امضا جمع کنند و برای کمیتهی فرهنگی گفته شد که متن درخواست و نامهی مردم خطاب به آقای خامنهای را تهیه کند. تنها کلیاتی در مورد محتوای نامه تذکر داده شد: کسانی که به شمال کابل رفته اند، کیستند و با مردم چه رابطهای دارند و برای مردم چه کرده اند و آقای خامنهای به عنوان مرجع مذهبی مردم در برابر آنها باید چه کاری کند....
مقاومت کابل، در حول حضور بابه اعتماد عجیبی را در میان مردم خلق کرده بود. مثل امروز نبود که سرطان بیاعتمادی سر تا پای جامعه را فرو خورده باشد و کسی حتی به سایهاش هم اعتماد نداشته باشد. بابه نقطهی وصل جامعه بود و کسی در محوریت او، به هیچ کسی شک و تردید نداشت. آن روز هم، هیچ کسی نگفت که متن باید خوانده شود و یا برای مردم نشان داده شود تا بفهمند برای چه امضا میکنند.
***
فردا هنوز آفتاب سر نزده بود که توماری در بیشتر از نود و شش متر تکهی سفید، حاوی امضای مردم از مساجد و محلات مختلف غرب کابل گردآوری شده و به کمیتهی فرهنگی رسید. هزاران امضا با رنگهای مختلف. برخی ناخن خود را زخمی کرده و با خون ناخن، امضا کرده بودند: زنان و مردان و جوانان و بزرگسالان.فردا، ساعت هشت صبح هیأت به منزل بابه مزاری رسید. چند دقیقهای مختصر با بابه صحبت کردند تا اینکه مردم آهسته آهسته وارد منزل شدند. حوالی ساعت 9 صبح بود که صحن حویلی بابه مملو شد از مردم. اعضای هیأت آمدند و روی صفهی صحن حویلی، روبهروی مردم نشستند. آقای میرمحمود موسوی شروع به سخن کرد و از «مردم مسلمان و متدین» سپاسگزاری کرد و پیام «مقام معظم رهبری» را برای آنان باز گفت و همه را به صلح و آشتی و نزدیکی توصیه کرد.... بابه آرام نشسته بود و نگاه میکرد. او هیچ چیزی نگفت. تا اینکه نوبت به مردم رسید. کلانتر خانعلی، کلانتر جمیلی، ... کربلایی عوض سهرابی...
منطق کربلایی، شاهبیت منطق مردم بود. آرام و متین و ساده استدلال کرد و از هیأت خواست که پیام مردم غرب کابل را به «مقام معظم رهبری» برساند: خاینین، به ناموس و خون و عزت «شیعیان» جفا کرده و با دشمنان «شیعه» یکجا شده و در افشار و غرب کابل جنایت کرده اند و مقام معظم رهبری باید خیانت و جنایت آنان را محکوم کند و آنان را به مجازات برساند!
***
هیأت حرفی برای گفتن نداشت. مردم همین بودند که میدید. تا هنوز استدلال بابه برای آنها، استدلال «یک طرف قضیه» بود. کسی برای آن اهمیتی نمیداد. اکنون جمعیتی عظیم از مومنان غرب کابل بودند که رو به روی شان ایستاده و سخن میگفتند. در برابر این جمعیت عظیم نمیتوانستند استدلالی دیگر داشته باشند. مردم از خون فرزندان خود، از ناپدیدشدن دختران و زنان خود، از آوارگی و اهانت و حقارتی که تحمل کرده بودند، بازخواست میکردند. مردم کاری نداشتند که رهبران حزب وحدت چه رقابتی دارند و چه میخواهند و چه نمیخواهند. مردم تجربههای زندگی خود را بازگو میکردند و بهایی را که برای این زندگی پرداخته بودند. برای هیأت دشوار بود که در برابر این مردم پاسخی داشته باشد. در ختم سخنان کربلایی عوض سهرابی، تومار حاوی پیام و امضاهای مردم روی دست میرمحمود موسوی گذاشته شد و آنها با بار عظیمی از تکههای امضا شده به ایران برگشتند.***
کربلایی عوض سهرابی باورمند به مردم بود و حرمتش برای بابه حد و مرز نداشت. او شورای مساجد را بازوی مردمی مقاومت کابل میدانست. کار و استدلال او در جمع اعضای شورای مساجد یکی از عوامل استحکام رابطهی مردم با مقاومت شان بود. برای او کار مهم بود. شب و روز و وقت و ناوقت نمیشناخت. جنگ و مقاومت، این فضا را بر همهی اهالی غرب کابل حاکم کرده بود، اما عدهی اندکی همچون کربلایی سهرابی از این فضا، بوی زندگی و عزت و معناداری را استشمام میکردند. او در بابه عزت و مناعت و بزرگی مردمش را میدید. او مسجد امام خمینی را به پایگاه بابه تبدیل کرده بود. مسجد امام خمینی همان مکانی بود که با گام و نفسهای بابه پیوند یافته بود.کربلایی سهرابی از محتوای سخنان بابه حرف زیادی نمیزد، اما از بیان وقار و بزرگی و غرور بابه لبش بند نمیافتاد. ما را نیز دلداری میداد و توصیه میکرد که خسته نشویم که بابه به همه چیز میارزد....
***
حالا کربلایی عوض سهرابی نیز در میان ما نیست. او خاطرهای از مقاومت و رزمآوری مردم بود. دیروز، در مراسم تشییع او، یاد او و خاطرههای او گرامی داشته شد. جای خالی او برای فرزندانش به همانقدر سنگین است که برای دوستان و همراهان او.
استاد سلام
پاسخحذفتو تاریخ زنده مردم ها هستی. سعی کن جانت را نیز حفظ کنی. ما کار زیادی پس از رهبر شهید برای انجام دادن داریم.
ما باید این خاطره ها را کتاب کنیم. میتوانیم هزینه آنها را به یک شکلی پیدا کنیم. باید موزیمی از این آثار و خاطرات ساخته شود. فرق نمی کند کی ولی باید این خاطره ثبت تاریخ مکتوب ما شود و به مردم فهمانده شود. شاید معرفت یکی از نمادهای آرزوی رهبر شهید بود که امروز به افتخار آموزش افغانستان در دنیا تبدیل شده است.
سبز باشی