۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

پای‌بست استوار و ایوان‌هایی بد‌نقش و نگار



(منبع: جمهوری سکوت)

سخنم را با سلامی دوستانه به آقای هاتف و خان‌آغا ترکمنی ادامه می‌دهم.
جمهوری سکوت دارد به وعده‌اش در آغاز دور سوم کاری رسیدگی می‌کند. سخن سکوت را باید دوست داشت، هر چند تعبیر و تأویلش گاهی، پشت دل آدم را به رنج آرد و شبی بر خواب آدم کابوسی از ناراحتی پخش کند. ما از سکوت وحشت کرده ایم و این است که سخن اصلی را یا نفهمیده ایم یا بد فهمیده ایم. بودا وارد بحث خوبی شد و گرهی را نشان داد که باید باز می‌شد. سیداشرف موسوی بخشی دیگر از گره را باز کرد و اکنون هاتف و خان‌آغای ترکمنی وارد مرحله‌ای جدید شده اند که شاید برای مدتی بتواند پرده‌ی سکوت را برای ما به صدا درآورد. من در یادداشتی جمهوری سکوت را جمهوری هزاره گفته بودم که عده‌ای از دوستان به دلیل اینکه اینجا پاتوق گاه‌ناگاه خودم نیز هست، مرا به فاشیست بودن و گروه‌گرا بودن و سایت‌گرا بودن متهم کرده بودند که به نظرم توهین نبود و باز هم واقعیت بود. هنوز هم می‌گویم، نه به طور کامل، بلکه به طور نمادین، جمهوری سکوت بخش مهمی از واقعیتی را انعکاس می‌دهد که در اندام جامعه‌ی هزاره وجود دارد یا در حال شکل گرفتن است. تنها هراسی که دارم هراس هوس‌ برای موج‌سواری است که زیان آن را برای جامعه و نسل خود نه ضروری می‌دانم و نه منطقی. بحث‌های جمهوری سکوت، بحث‌های نیکو و ارزنده‌ای اند که جامعه را به تفکر و تأمل می‌کشاند و راه را برای برخوردهای منطقی آن بازتر می‌کند.
***
اول، این شایبه را از ذهن بیرون کنیم که گویا من مدافع خدا و دین محمدم و شما مخالف آن. به اینگونه است که بحث من و شما هم خوشگوارتر می‌شود و هم راه‌گشاتر. آنچه را شما مطرح کرده اید، هر چند سوالاتی تازه نباشند، سوالاتی مربوط به هر نسل اند که با مفهوم «خدا» و «مذهب» و «پیامبر» و «وحی» و در مجموع «باورهای سبژکتیف» سر و کار دارند. این بحث‌ها مطمیناً پایان ندارد، اما هر چه بیشتر کاویده می‌شوند چهره‌ی پنهان «حقیقت» در عقب آنها آشکارتر می‌شود و من این «حقیقت» را به دلیل اینکه مجرد می‌دانم، همان اسم دیگر «خدا» می‌دانم. چون وقتی امری مجرد شد یعنی فارغ از زمان و مکان و مقدار و هرگونه حد و حدود. پس در آن حوزه، هر چیزی داخل شود، یکی می‌شود و رابطه‌ی شان با همدیگر به آسانی قابل تفکیک نیست مگر با صفت‌ها و قیودی که برای تعریف آنها استفاده می‌کنیم. این را گفتم تا مثلاً باز مفهوم مجرد «خدا» با مفهوم مجرد «شیطان» قاطی نشود و فرصت برای تعریف و تعیین مصداق‌های شان باقی باشد.
دوم، بحث‌هایی که مرتبط با باورهای سبژکتیف باشند، تا زمانی که پایه و مبنا برای صدور احکام اجتماعی قرار نگیرند، باید فارغ از هرگونه قید و شرطی ادامه پیدا کنند. کسی دلش خواست و با معیارهای ذهنی خود موافق دید می‌پذیرد، دلش نخواست نمی‌پذیرد. مثلاً اگر پاداش بهشت و مجازات جهنم را بخشی از باورهای سبژکتیفی بدانیم، حالا کسی دلش خواست به آن باور می‌کند و دلش نخواست باور نمی‌کند. هیچ عیب و ایرادی پیش نمی‌آید. اما اگر کسی گفت: خوب، به خاطر پاداش بهشت، بیا و اینجا برای من خمس و زکات بده، آدمیانی که خمس و زکات از کیسه‌ی شان بیرون می‌شود نه تنها حق بلکه مسئولیت دارند که ببینند این خمس و زکات چرا از کیسه‌ی من بیرون شود و چرا در کیسه‌ی کسی دیگر واریز شود. بعد از دریافت دلیل و برهان، حالا اگر کسی باز قبول کرد که خمس و زکاتش را برای کسی دیگر بدهد، خوب کرده و اگر نخواست باز هم خوب کرده، و باید خودش حسابش را با طرف مقابل معلوم کند. هیچ طرفی نمی‌تواند برای این حکم در رابطه‌ی اجتماعی، تنها بر باور سبژکتیفی اعتقاد به بهشت یا جهنم استناد کند. چون، به هر حال، آن مبنا، ابژکتیف نیست و برای این جهان و آدم‌های این‌جهانی قابل لمس و محسوس نیست.
سوم، من نمی‌گویم که محمد و یا دین اسلام آغازگر تمام حرف‌های نیکو و خوب بوده که در تاریخ بشر آمده است و نمی‌گویم که تمام تر و خشک، آنچنان که از تعبیر «لا رطب و لایابس» بیان کرده اند، در قرآن یا اسلام وجود دارد. این ادعا را محمد و قرآن هم نکرده است. محمد با تأکید می‌گفت: من بشری عادی هستم و تنها حرفم این است که آنچه به عنوان سخنان خدا می‌گویم از جنس وحی است که برای من می‌رسد.
در اینکه «وحی» چیست و این سخن با سخنان دیگر چه تفاوت‌هایی دارد، هر کسی سخنانی گفته است، اما من در مطالعات خود چیز عجیب و شگفت‌انگیزی را در این تعبیر نیافته ام. اعراب از سه واژه برای بیان رابطه میان پیام‌گزار و پیام‌پذیر استفاده می‌کردند: تلقین، الهام، وحی. هر سه واژه قبل از اسلام در اشعار و کلام‌های ادبی اعراب استفاده می‌شد. البته تلقین در ادبیات عامه نیز رد پای زیادی داشت.
در تلقین، پیام‌گزار آگاه است و پیام‌پذیر ناآگاه. ما اکنون هم برای آدم مرده در قبر تلقین می‌کنیم و برای افرادی دیگر هم که حس کنیم حیثیت مردگان را در ذهن ما دارند، از شیوه‌ی تلقین استفاده می‌کنیم و تا می‌توانیم یک‌جانبه می‌گوییم تا طرف پیام را بگیرد و هیچ نداند که چه بود و چه هست.
در الهام، برعکس تلقین، پیام‌پذیر آگاه است و پیام‌گزار نه. مثل الهامی که کسی از وزش باد در شاخه‌ی درختی می‌گیرد و شعری می‌سراید و یا الهامی که از رفتار یا گفتار خاصی می‌گیرد و داستانی می‌سازد یا فکر تازه‌ای را مطرح می‌کند. اینجا پیام‌گزار دقیقاً نمی‌خواهد یا آگاه نیست که این حرفش آن تأثیر به‌خصوص را در ذهن پیام‌پذیر می‌گذارد.
اما وحی، بیان رابطه‌ای است که هم پیام‌گزار و هم پیام‌رسان آگاه اند. مشهورترین شعری که قبل از اسلام واژه‌ی «وحی» را به همین مفهوم به کار برده مربوط به شاعری است که حال دو بوقلمونی را وصف می‌کند که جفت هم بوده و در موقع توفانی شدن هوا از همدیگر دور بوده اند. جفت نر وقتی صدای رعد و برق را می‌شنود دوش‌کنان می‌آید تا از جفت ماده‌اش خبر گیرد و وقتی او را نزدیک لانه سالم و سر حال می‌بیند هر دو به همدیگر «وحی» می‌کنند که گویا خطری نیست و این باعث خوشحالی هر دو می‌شود و هر دو آرام می‌شوند. شاعر همان قدقد و پیام‌رسانی متقابل میان دو بوقلمون عاشق را با تعبیر «وحی» تبیین می‌کند و می‌گوید «اوحی الیها...»
آنچه مهم است، این است که کیفیت «وحی» و پیامی که به این وسیله مبادله می‌شود تنها میان پیام‌گزار و پیام‌پذیر می‌ماند و افراد سومی تنها می‌توانند اثرات آن را شاهد شوند و یا از زبان طرفین «وحی» بشنوند که آنجا چه مبادله شد و آن دو به همدیگر چه گفتند.
پیامبر اسلام از رابطه‌ی خاص خود با «خدا» با تعبیر «وحی» یاد کرد و هیچگاه نگفت که من از خدا الهام می‌گیرم یا به من تلقین می‌شود و من به شما می‌گویم. به همین دلیل، وحی که توصیفی از کلام پیامبر در قالب آیات قرآن است، چیز شگفت‌انگیزی نیست و از اینگونه امور هر کسی به یک نسبتی چیزی می‌داند و تجربه‌ای دارد که شاید در کمیت و کیفیت خود فرق داشته باشند اما در کل امری استثنایی و منحصر به فرد نیستند.
چهارم، دین چیزی است و معنویت چیزی. به نظر من آنچه میان ادیان مشترک است، معنویت است که باز هم امری مجرد است و فارغ از هرگونه قید و حد. اما ادیان در واقع پوششی بر اندام معنویت مجرد اند و این است که ادیان در لباسی که بر اندام معنویت می‌پوشانند از همدیگر متفاوت می‌شوند. مثلاً اگر جوهره‌ی معنوی ادیان را مفاهیم مجردی چون «خير»، «حق» و «زيبايي» بدانیم، به سادگی می‌بینیم که اینها گوهر مشترک همه‌ی اديان است که حتی اختصاص به ادیان ابراهیمی هم ندارند. دین بودا و هندوئیسم و حتی تعلیمات لائوتسو نیز از همان مقدار معنویتی برخوردار است که ادیان ابراهیمی برخوردار اند. اما هر دين با دساتير و احكام مشخص مي‌كوشد معنويت را در ميان پيروان خويش ترويج و تشويق كند و در این حوزه است که ادیان از همدیگر متفاوت می‌شوند. نکته‌ی مهم این است که تمام اديان با پيام معنوي خويش در قلب پيروان خويش نفوذ كرده و آنها را به خود جلب مي‌نمايند. هيچ ديني نبوده كه مدعي و مبلغ خير و حق و زيبايي براي پيروان خويش نباشد.
در بررسی ادیان متوجه می‌شویم که برخي از اديان با دساتير و احكام خويش فقط قسمتي اندك از نيازهاي معنوي انسان را در زماني مشخص پاسخ مي‌گويند، اما با گذشت زمان و رشد نيازهاي معنوي انسان اين دستورها و احكام از پاسخگويي معقول و مناسب به نيازهاي معنوي انسان عاجز مي‌مانند؛ حالانكه برخي اديان ديگر دساتير و احكامي را براي انسان‌ها طرح مي‌كنند كه از قابليت انعطاف‌ و انطباق‌پذيري با نيازهاي در حال رشد معنوي انسان در هر زمان و هر شرايط برخوردار مي‌باشند.
معنويت انسان جدا از ظرفيت فكري و تكامل ذهني انسان نیست. انسان به هر ميزان كه از لحاظ فكري و ذهني رشد مي‌كند، نيازهاي معنويش در ابعادي وسيعتر و عميق‌تر مطرح مي‌گردند. اگر دستورها و احكام ديني نتوانند با مراحل تكامل‌كرده و رشديافته‌ی معنوي انسان هماهنگي نشان دهند، يا به كلي مطرود مي‌گردند و يا مخاطبان خويش را از رشد و تكامل باز مي‌دارند و به جمود و انحطاط دچار مي‌سازند.
دین به همین لحاظ تاریخی است، اما معنویت تاریخ ندارد. دین وقتی وارد تاریخ می‌شود به طور طبیعی از زمینه‌های تاریخی نیز برخوردار می‌شود. وقتی پدیده‌ای تاریخی شد، تحول و تطورش را هم باید در زمینه‌های تاریخی آن نگاه کرد. این است که اسلام به عنوان یک دین، نمی‌تواند مجزا از تاریخ چهارده‌قرنه‌ی خود مطالعه شود. یعنی نمی‌شود گفت که ملاعمر و خامنه‌ای و آقای محسنی هیچ ربطی به اسلام و دین اسلام ندارند و تافته‌ای جدابافته اند. همانگونه که نمی‌شود گفت پیامبر در تاریخ نبوده و امام علی و معاویه و امام حسین و یزید و دیگران در تاریخ نبوده اند. همین که می‌گویند فلان حادثه در سال شصت و یکم هجری اتفاق افتاد، به معنای آن است که زمانی بوده که اتفاق افتاده است و این زمان آدم‌هایی داشته و در عالم واقع جنگی شده و خونی ریخته و اسارت و شکست و پیروزی‌ای روی داده است. اسلام امروز اسلام حامله از چهارده قرن تحول و تطوری است که در بستر تاریخی آن شاهد بوده ایم.
از این منظر، بحث‌های آقای هاتف در مورد ریشه و مبنای سید و مذهب‌گرایی و باورهای رایج در جامعه نه تنها قابل طرح، بلکه قابل بررسی جدی اند. بخواهیم یا نخواهیم کسی می‌آید و می‌گوید چون از نسل امام حسین و حضرت فاطمه‌ی زهرا هستم، اینگونه و آنگونه حق و حرمت خاص را سزاوارم. تو باید مشخص کنی که با او چه می‌کنی: این حق و حرمت خاص را قایل می‌شوی یا نمی‌شوی؟ ... در هر دو صورت، چون با یک امر واقعی سر و کار داری، ناگزیر باید تکلیفت را مشخص کنی.
پنجم، رفتارها و عملکردهای واقعی چون در زمینه و شرایط خاص اتفاق می‌افتند برای آیندگان چیزی بیشتر از یک «الگوی رفتاری» نیستند. الگوهای رفتاری الزاماً به همان گونه که در زمان و شرایط خاص خود بوده اند، قابل پیروی و کاپی‌برداری نیستند. دلیل آن هم واضح است: الگوهای رفتاری متأثر از زمینه و شرایطی اند که در آنها شکل می‌گیرند. وقتی از زمینه و شرایطی خاص عبور کردیم، الگوی رفتاری مربوط به آن زمینه و شرایط نیز به بازنگری ضرورت پیدا می‌کند. امام حسین در زمان خود الگویی را برای مبارزه انتخاب کرد که متفاوت با الگوی برادرش امام حسن بود. امام علی الگوی رفتاری‌اش کاملاً متفاوت با الگوی رفتاری پیامبر بود. حتی خود پیامبر الگوی رفتاری‌اش از مکه تا مدینه و از اوایل مدینه تا زمانی که رسالتش را مختومه اعلام کرد، فرق‌های زیادی پیدا کرد. این یک امر غیر طبیعی و غیر قابل درک نیست. بنابراین، در تحلیل الگوهای رفتاری همان دیدگاه آقای هاتف را توجه کنیم که هیچ چیزی را بریده از زمان و مکان نسازیم که آنگاه قابل دسترس نمی‌شوند. حالا با این دیدگاه، شاید آقای هاتف بگوید که حسن و حسین چیزی بیشتر از یک فرد عادی عرب نبوده که مثل دیگر اعراب نزاع کرده و شکست خورده اند و هیچ چیز خاص دیگری پیش نیامده است که با تعجب و حیرت به آنها نگاه کنیم. اما شاید من اینگونه نگاه نکنم و بگویم که اگر اندکی دقت کنیم در عقب الگوی رفتاری امام حسین چیزی را ببینیم که آن را از الگوی رفتاری یزید متفاوت می‌سازد. در ختم این بحث، هر چند نه من قادر شوم آقای هاتف را قناعت دهم و نه ایشان مرا، اما به هر حال، هر دو وارد یک تعامل نیکوی روشنگرانه شده ایم که برای هر دوی ما مفید خواهد بود.
بحث رابطه‌ی هزاره‌ها و سیدها باز هم در همین زمینه قابل بررسی مجدد است. من نمی‌گویم پدران هزاره به سید احترام استثنایی قایل نبوده و یا به شجره و نسب سیدها توجهی ماورایی نداشته اند. حتی نمی‌گویم که همین حالا در میان هزاره‌ها از اینگونه باور و یا رفتار کم است. اما می‌گویم هیچکدام اینها، در قالب الگوهای رفتاری خاص، قابل تعمیم بر تمام اندام جامعه‌ی کنونی هزاره نیست. حد اقل این را می‌دانم که جامعه‌ی کنونی هزاره، افرادی دارد که بیش و کم تاریخ جنگ‌های خونبار کابل و بامیان و مزار و جنگ‌های داخلی دهه‌ی شصت و هفتاد خورشیدی را پشت سر گذاشته اند و عده‌ی کثیری از آنها از حوزه‌ی جغرافیایی هزاره‌جات بیرون شده و به خارج از کشور سفر کرده و از جهان و تحولات آن چیزهایی را متوجه شده اند که پدران و یا همتایان پدران شان در درون هزاره‌جات شاهد آن نبوده اند. بناءً نمی‌شود گفت که چون پدرم دست سید را به عنوان یک امر مذهبی می‌بوسید من هم الزاماً باید ببوسم، هر چند در احترامم به فرد خاصی از سید هیچ تغییری نیامده باشد. به همین گونه، نمی‌شود حکم کرد که چون پدرم خمس و زکات خود را به فلان سید و ملا می‌داد، من هم قسمتی از مال خود را به عنوان خمس و زکات به فلان سید و ملا بدهم، هر چند باز هم باور مذهبی خود برای پرداخت خمس و زکات را حفظ کرده باشم و برای آن دلیل منطقی و شرعی هم داشته باشم.
ششم، در اینگونه بحث‌ها به هیچ صورت اصرار ندارم که حتماً کسی با اسم مستعار ننویسد، چون اینجا همان بحث «تقریر حقیقت» است و گوینده‌ی حرف حق هیچ اهمیتی ندارد که آشکار و معروف باشد یا نباشد. سخن با اسم و رسم مشخص برای این خوب است که بعد بتوانیم برای چهار آدم بگوییم که اگر این بحث مثلاً از طریق جمهوری سکوت دنبال نشد، می‌توان فلان جا همدیگر را ملاقات کرد و با هم حرف زد و مشکل ذهنی خود را رفع کرد. اسم غیر مستعار، بیشتر از این، هیچ تأثیری بر محتوای پیام که بر ذهن خواننده می‌گذارد ندارد. اینجا رابطه‌ی پیام‌‌گزار و پیام‌پذیر از همان نوع «الهام» است که گیرنده هر چه دلش خواست می‌گیرد و هر چه دلش خواست برداشت می‌کند و بعد اگر لازم دید این برداشت و درک خود را دوباره با پیام‌گزار در میان می‌گذارد اگر لازم ندید در میان نمی‌گذارد.
اما کسانی که از پشت این حرف‌های خود برای کسی حکم معینی صادر می‌کنند که مثلاً چون ثابت شد که سیدها شجره‌ای از نور ندارند و این همه دیر روی سر ما و بابابزرگ ما کلاه گذاشته اند، حالا دیگر هر جا گیر شان آوردید حساب تان را پس بگیرید و یا فلان و فلان تصفیه حساب را انجام دهید، باید درنگ کرد و از این آقا پرسید که تو کی هستی و از کجا این حکم را صادر می‌کنی و آیا خودت هم حاضری در این میدان پیشگام شوی و در کل، نفع و ضرر این حکم چیست و از این قبیل اما و اگرها.
دوستان گرانقدر،
بگذارید برای روشنی بیشتر رابطه‌ی خود در اینگونه مباحث بگویم که خوب است رابطه‌ی ما با خدا و محمد و اصحاب و یاران او رابطه‌ای از جنس رابطه‌ی رفیقان با همدیگر باشد. حس من این است که در میان رفیقان دیگری که می‌توانیم داشته باشیم، اینها رفیقان بدی نیستند و حرف‌هایی دارند که برای ما بگویند. وکیل مدافع شان نیستیم چون می‌دانیم که در طول چهارده قرن وکیل‌مدافعان زیادی داشته اند و حالا هم کسانی که در این وکالت فخر و کمالی بیابند، کم نیستند. فکر می‌کنم خوب است اینها را به عنوان رفیقان خود دوست داشته باشیم چون آنها در مباحثی از آنگونه که شما مطرح کرده اید، شکیبا و صبور و صاحب سخن اند و هنوز نشانه‌ای بروز نکرده که چنته‌ی شان خالی شده باشد. خوب است در جایی که هستیم آزاد و راحت سخن بگوییم و مطمین باشیم که حساب گناه ما در این میدان را به گردن هیچ کسی دیگر نمی‌نویسند: «ولاتزر وازره‌ وزر اخری» (گناه هیچ کسی را بر کسی دیگر نمی‌نویسند)؛ مگر اینکه از این بحث‌های خود به حیثیت و ایمان و جان و مال کسی زیان برسانیم که در آن صورت، نه خوش خدا خواهد آمد و نه خوش خلیفه‌گانش.

۴ نظر:

  1. سلام دوست گرامی، مطلب و طرح "سمبل هویت فرهنگی هزاره ها" نشر و طرح گردیده است. شما میتوانید آنرا در وبلاگ یادداشتهای از غرب مطالعه و مشاهده نمایید. به باور نگارنده این طرح میتواند به نماد فرهنگی هزاره ها تبدیل شود. با توجه به نقش و نفوذ شما در میان هزاره ها امید است که به اشاعه این طرح کمک نمایید. این نقش میتواند در همه جاها، حتا تزیین مساجد بکار برود. اهمیت این طرح در ریشه ای عمیق آن در فرهنگ هزاره هاست. خوبی دیگر این طرح بیخطر بودن آنست. هیچ خطر مذهبی نمیتواند مشکلی برای آن خلق کند.

    تشکر

    جعفررضایی

    http://fromwest.blogfa.com/

    پاسخحذف
  2. استاد بزرگ آقای رویش یاد داشت های تان را نمی گذارید. و مدت زیادیست نمی نویسید. هر بار به این دریچه روی می آورم خالست. البته در جمهوری سکوت سخنان تان را مرتبا گوش می دهم. نمی دانم یاد داشت های تان را از دانشگاه یل چرا نمی گذارید.
    به هر صورت استاد موفق باشید. وقتی به سخنانتان درجمهوری سکوت گوش کردم، جای بابه را کمتر خالی احساس کردم.
    در این روزها هاتف از رزاق مامون نوشته بود. هاتف گذینه های خوبی برای فکر کردن می گذارد. در "تراژیدی آزادی و بی پناهی" کم کم از اخلاق سیاست و حقوق شروع شد، و حالا فکر کنم دقیقا بحث روی محور خشونت در فضای اجتماعی سیاسی افغانستان مطرح شده. کاش در این مورد می نوشتید.
    به نظر من این بحث خیلی حیات بخش است. مطمین ام شما راه کرد های خوبی برای هزاره ها دارید.

    پاسخحذف
  3. استاد گرامی آقای رویش
    راستی نظری را که در وبلاگ هاتف گذاشته ام این چا میگذارم. حتما بخوانید. اما نشر نکنید. میخوهم بدانم که تا چه حد این پیشنهادم قابلیت توجیه پذیری دارد و یا ندارد.

    هاتف گرامی با این یکی نظر تان ، شاید حرفی برای گفتن نمانده. اما چیزیکه به نظر من از دیدگاه شما متعارف به نظر نمیرسد، خشونت متعارف در جامعه یی افغانیست. و این به شدت قابل تامل است. اینکه میفرمایید: ( وقتی می بینم که آتشکده ی انتقام همواره در میان ما فروزان و شعله خیز است تصمیم می گیرم که در مورد مزایای آن سکوت کنم و در باره ی زیان های اش بنویسم.)
    من فکر میکنم انتقام ، تعصب ، نفرین ، خشم ، جنگ ، تحقیر، توهین ، جنایت ، خیانت ، قتل ، غارت ، تجاوز، این ها همه متعارف های "خشونت" در تمام جوامع بشریست. و در مجموع خلاصه میشود به "خشونت". حال فرق نمیکند که این خشونت به شکل تجاوز باشد، قتل باشد، غارت باشد، و..........و یا هم اتنقام. و در مجموع هم کاریست نکوهیده. و بنا بر دیدگاه شما ، در پاردوکس "رشد" باید بر زیان های انتقام زیاد تر تکیه کرد تا بر مزایای آن. این حرف قابل توجیه ای است. دلیل اش هم این است، که بنا بر دیدگاه خود شما حقوق عدالت و ......حاصل تجربه های ناکام بشر است. و تکرار تجربه های ناکام کاریست بیهوده و غلط.
    و نیز اینکه میگویید: (مساله این نیست که چه کسی درست تر فکر می کند. مساله این است که از درون این گفت و گو ها نگرش متعادلی به عنوان آگاهی اجتماعی وارد شریان های جامعه شود.) واقعا حرف خوبیست. تمام دست آورد های مدنی و امروزی و کامیاب بشر حاصل تجربه های بدوی و وحشی و ناکام بشر است. آفرین حاصل تجربه یی نفرین است. صلح ، حاصل تجربه یی جنگ است. گذشت و عفو ، حاصل تجربه یی انتقام است. ترحم حاصل تجربه های تجاوز است. تحمل حاصل تجربه یی تعصب است. مساوات حاصل تجربه های تحقیر است. و حق حاصل تجربه یی تجاوز است. این ها همه درست اند. اما در همه ی موارد نه در تمام موارد این نتیجه یی کلی شده نمیتواند. دراکثر جوامع بشری تا بحال این قواعد امروزی و مدنی بیگانه اند. اگر ما تمام جوامع بشری را با یک قاعده یی کلی می سنجیم بدون شک نتیجه یی مطلوب که همان کاهش خشونت است، بدست نمی آید. و چه بسا که پیچیده تر میشود.
    به نظر من اگر شما باهمین قاعده یی کلی و جهانی " نگرش های متعادلی را وارد شریان های جامعه کنید، چه بسا که نتیجه یی مطلوب دست گیر شما نشود. بخاطریکه در جامعه یی افغانی خشونت تا بحال تعریف پذیر است. در جوامع عقب مانده خشونت به شدت تعریف پذیر است. و الا اقلیت ها باید نسل اندر نسل قتل عام و قربانی شود. چنانکه شده است.

    ژانویهٔ ۲۵, ۲۰۱۱، ساعت ۱۴:۵۷

    پاسخحذف
  4. است.

    ژانویهٔ ۲۵, ۲۰۱۱، ساعت ۱۴:۵۷
    هادی رسالت گفت...

    ادامه ای نظر قبلی ام
    این تعریف پذیری خشونت در افغانستان و خصوصا در مورد اقلیت های جامعه یی افغانی ( هزاره ها و ازبک ها) قابل توجیه است،این تعریف پزیری را تاریخ دیروز برای ما مجاز و قابل "حمایت" و قابل توجیه میداند. در افغانستان نظام های حاکم برای تجدید حاکمیت خود همیشه به خشونت در حق اقلیت ها متوصل شده اند. همیشه قتل عام کرده اند . تجاوز کرده اند. تحقیر کرده اند. توهین کرده اند. خیانت کرده اند. جنایت کرده اند. تعصب ورزیده اند. و تا توانسته اند خشونت ورزیده اند. و تهدید کرده اند. و فقیر کرده اند.
    در دوره یی عبدالرحمن خانی این تجدید حاکمیت به بهای تهدید و قتل عام عمومی هزاره ها احیا شد. دقیقا بعد از صد سال دیاره این تجربه یی ناکام بشر که خلاف موازین حقوقی و بشریست. در غرب کابل در بالا کوه افشار در پیج کیلو متری قصر ریاست جمهوری یی شورای نظار، توسط مسعود تکرار میشود. دقیقا با همان کارنامه های عبدالرحمن خانی بر همان هزاره های صد سال پیش و همان مردم عادی و بی دفاع. همه میدانند که شورای نظار و سیاف بر هزاره های غرب کابل از هیچ ستمی دریغ نکردند.
    ببینید که در این مدت صد سال از دوره یی عبدالرحمن خان خون خوار تا دوره یی مسعود خون خوار هزاره ها انسان های درجه دوم اند. و هیچ گاهی از حقوق و آزادی های انسان درجه اول که پشتون و تاجیک هست بر خوردار نیست. هزاره ها قتل عام میشود، اما هیچ ترحمی بر انگیخته نمی شود. هزاره ها مورد تعصب قرار میگیرد، اما هیچ گاهی این تعصب به تحمل هزاره ها منجر نمی شود. در حق دختران جوان هزاره و زنان جوان هزاره تجاوز می شود، اما هیچ گاهی عفت و عزت دختران و زنان هزاره به اندازه یی عفت و عزت دختران و زنان تاجیک و پشتون شده نمیتواند. اطفال هزاره ها در افشار در گهواره ها یشان توسط شورای نظار سر بریده میشود، این جنایات هیچ گاهی ترحم کسی را بر نمی انگیزد. زنان بار دار و حامله یی هزاره رحیم هایشان با برچه های شورای نظار دریده میشود. پوست های سر دختران جوان هزاره کنده می شود و با خون هاییشان یادگاری ای "گل آغا ها" بر دیوارها نقش میشود. و هیچ گاهی ترحم کسی بر انگیخته نمی شود.
    دقیقا در همین مرحله ی از تاریخ است که مردی با نام مزاری می آمد و تاریخ را تکان می دهد. و به هزاره های که همه چیزهایشان را از دست داده بود، (نه ناموس نه عزت و غرور و نه هیچ چیزی دیگر) می آموزد که خشونت در افغانستان تعریف پزیز است. جواب "سنگ ره باید با سنگ بدین". ما شاهد هستیم که هزاره ها فقط جواب سنگ اندازها را سنگ دادند. میخ کوبیدند. خوب کردند. بر زنان و دختران شان اگر رحم نکردند خوب کردند. در داش ها ی حاجی غلام حسین زنده زنده سوزاندند خوب کردند. دقیقا بعداز همین مرحله یی تجویز خشونت بود که هزاره ها در جمع انسان های درجه اول آمد. و از جمع انسان های درجه 2 خارج شد. هزاره صاحب ناموس شد عزت شد . شهامت شد . غیرت شد. حقوق شد. و ............چرا هزاره ها خوب کردند که خشونت ورزیدند؟ بخاطریکه حالا دیگر هز پشتونی و هر تاجیکی میداند که تجاوز در حق زنان و دختران جوان چقدر درد دارد. تحقیر چقدر درد دارد. شکنجه کردن تا چه حد مشکل است و درد دارد.( من خودم شاهد بودم که در افشار سیافی ها و افراد شورای نظار را از سر کوه افشار با مظایل و سکر 60 بسته و از همان جا شارت میکردند. البته یک نامه گک هم می نوشتند و در جیب شان میگذاشتند که برای سیاف و یا مسعود ببرد) و قتل و مرگ چقدر درد دارد. و تا چه حد ترحم بر انگیز است. رحم یعنی چه؟ حقوق یعنی چه؟ و................................
    بناست که من فکر میکنم بیشتر به توجیه مزایای خشونت در جامعه یی هزاره گی ضرورت است تا به تذکر زیان های آن. افغانستان با صد سال پیش تغیر چندانی نکرده. و هیچ زمانتی وجود ندارد که دباره تاریخ تکرار نه شود. و دباره تجربه های ناکام تکرار نشود. کرزی بعد از گذشت ده سال ریاست دباره به صد سال قبل عبدالرحمن خانی بر گشتن آغاز کرده است.بر بهسود حمله میکندغارت میکندو قتل عام میکند. تعصب و نفرین بیشتر از همه وقت و شدید تر از همه وقت در کشور بیداد میکند.

    پاسخحذف