۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

از چهارشنبه تا پنجشنه: یک سال زمان!






روزم را با ایمیلی از راضیه رضایی آغاز کردم: «خاطراتم را مرور می‌کنم و به تقویم نگاه می‌کنم. 26 حمل است. ساعت حوالی 10 صبح است... باز تمام خاطرات در ذهنم زنده می‌شود... بند کفشم را می‌بندم و به طرف دانشگاه روان می‌شوم.... ناگهان باز در خاطرات فرو می‌روم... در را مي‌بندم و به راه می‌افتم... یادم می‌آيد آن روز همگی در اضطراب به سر می‌بردیم... سوار موتر می‌شوم و صداهاي آن روز ناخودآگاه در گوشم می‌پیچد ....»

و به تعقیب آن، ایمیل‌هایی دیگر، از یاران یادآور، که برایم می‌گفتند از این روز چه به خاطر دارند و چه باید به خاطر داشته باشند....

***

فراموش کرده بودم که از 26 حمل 1388 یک سال گذشته است. سالی به فاصله‌ی یک روز: چهارشنبه تا پنجشنبه. آن روز چهارشنبه 26 حمل بود و امروز، پنجشنبه 26 حمل. اما آن یکی 1388 بود و این یکی 1389: یک سال. 365 روز.... به یادم آمد که زمان چه ساده و آسان بر ما می‌گذرد و از این گذر برای ما، اگر خواسته باشیم، تنها درس و عبرت می‌ماند و دیگر هیچ....

آدمی بس فراموش‌کار است و شاید فراموش‌کاری یکی از نعمت‌های خدا برای او نیز باشد. گاهی با خود می‌اندیشم که اگر آدمی قدرت فراموش‌کاری نمی‌داشت، رنجِ بارِ «بودن» در زمان را چگونه می‌توانست حمل کند؟... من هم مثل هر کسی دیگر از قبیله‌ام فراموش‌کاری را یکی از راه‌هایی یافته‌ام که فکر می‌کنم تحملِ «بودن» در زمان را برایم آسان‌تر می‌کند.... و این است که اغلب به سادگی و راحتی فراموش می‌کنم!

***

یک‌ سال پیش، در یک روز ابری و تب‌آلود، سینه‌ها در هر گوشه‌ای از شهر ما، تلنبار از دلهره بود: دلهره از تاریخ و سرنوشتی که قرار بود آغاز شود یا تقدیری که قرار بود رنگ دیگری به خود بگیرد. هر دلی، هوسی داشت و هر سری در هوایی ناآرام بود. کسانی مثل من، گاهی در شراره‌های آتشی که می‌دیدند «گیسوان خسته‌ی دختران» شان را خاکستر می‌کند، ناآرام می‌شدند؛ اما برای جمعی، بیشتر از همه، رنج مضاعفی در درون سینه‌ی شان می‌پیچید که حس می‌کردند تکراری از یک جفا بر خود و تاریخ و مردم شان است. صداها زنگ آشنا داشتند، تحکم و شدت و غضب و کینه و هیجان و همه چیز انسان را به گذشته‌هایی می‌برد که خاطره‌های خویش را با بهای سنگین بر جا گذاشته بودند. باری دیگر، حس می‌شد انسان، در زمانی که نباید تحقیر و کوچک شود، حقیر و کوچک جلوه داده می‌شود.... ادامه مطلب ...

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

بگذار این قصه را برای تو بگویم...



بلال گرامی،

بگذار این قصه را برای تو بگویم. قصه‌ای از زندگی است. اما چه کسی سزاوارتر از تو که این قصه را بشنود؟...

زندگی پر از حادثه است. تصادفی که ما از قانونمندی پدید آمدن آن شاید باخبر باشیم یا نباشیم. اما می‌تواند این حادثه پدید نیاید یا می‌تواند پدید بیاید اما ما آن را درک نتوانیم. در آن صورت، زندگی رنگ و شکل دیگری می‌گیرد.

آمدن عبید نجاتی در کابل نیز یک حادثه بود. وقتی کابل آمد، به تعدادی انگشت‌شمار آشنایانی داشت که از نام او باخبر بودند و یا می‌دانستند که او اینجا برای چه کاری آمده است. اما برای معرفت، همین حضور او در کابل حادثه‌ای شد که نمی‌دانم اگر نمی‌آمد، معرفت، چقدر ناقص و ناتمام می‌ماند. او راهی را از دانشگاه امریکایی تا مکتب معرفت، از میان ازدحام و شلوغ بازار و از میان گرد و خاک و آلودگی سناتوریم تا پل‌خشک باز کرد که بعدها، یکی پیهم، آدم‌های زیادی از آن رفت و آمد کردند و با این آمد و رفت، دریچه‌های تازه‌ای را به روی معرفت، و دریچه‌های معرفت را به روی دیگران باز کردند.

چند روزی از آمدن نجاتی به کابل نگذشته بود که دو شخصیت بزرگ و انسان‌دوست، یوهان و جنیت برانگرس، را از دانشگاه امریکایی با خود آورد تا از معرفت دیدار کنند. یوهان، هالندی‌الاصل و جنیت همسرش، از مدیران ارشد دانشگاه تازه‌تأسیس امریکایی در کابل بودند. آشنایی گل کرد و تفاهم‌نامه‌ای میان معرفت و دانشگاه امضا شد و جنیت شروع کرد به آمدن و در حلقه‌ی کوچک زبان انگلیسی که پنجشنبه‌ها دایر می‌کرد با جمعی از بچه‌هایی که قرار بود برای ورود در دانشگاه امریکایی آماده شوند، نخی را تنید که ادامه‌ی آن برکات زیادی برای مکتب آورد: بچه‌هایی از همان حلقه در امتحانات YES کامیاب شدند و رفتند برای تحصیل امریکا، بچه‌هایی بعد از فراغت، شامل دانشگاه امریکایی شدند. برعلاوه‌ی آن، فضای انساندوستانه‌ای که او به عنوان یک زن و یک مادر با خود آورده بود، دیدگاهی را در معرفت شکل داد که بچه‌های حامل آن نه تنها به همدیگر در درون کلاس، بلکه در درون خانواده‌های خود از آن متأثر شدند. بعد از سه سال کار در کابل، وقتی جنیت برانگرس، مراسم خداحافظی با دانش‌آموزان حلقه‌ی زبان را برگزار کرد، گریه‌ها و اشک‌هایش حکایتی از تأثیری داشت که از معرفت برداشته و برای معرفت به جا گذاشته بود. اکنون او در نیویورک، به تعبیر خودش خانه‌ی کوچکی دارد که برای معرفت و به یاد معرفت نفس می‌کشد. می‌گوید: همیشه احساس کنید که اینجا خواهر تان و مادر تان به یاد شماست. امسال وقتی فیلادلفیا رفتیم، هر دو زوج، چندین راه را با موتر خود آمدند تا شبی با ما در فیلادلفیا باشند و فردا برگردند. ادامه مطلب ...

او بیرار گل مه...


چیقدر خوشال شیدوم که شنیدوم ده امونجی رسیدی که کوفت دلیم ره باز کدی.

تو ده منی 600 نفر از سراسر دنیا ده دانشگاه یل کامیاب شدی. اینه افتخار و آبرو. بیرار، باز ام موگی که تو مکتب نرافتی و سواد ندری؟....

چیقدر خدا را شکر کدوم. شکر شکر شکر. دایم خدا بزرگ بوده. فقط مو بودی که او ره نفامیدی. او ده اید کجا نیه که نباشه. او ده دل از مویه. خود شی گوفته.

تو امروز ده منی 600 نفر از خوبترینای دنیا خوبتر شدی. دلم باغ باغ شُد. دل بابه باغ باغ شُد.

این تبریکنامه بلدی از تو نیه. بلدی قومای مویه. بلدی تمام کسایی یه که داغ محرومیت ده دل دره. بلدی بابه یه.

تو از معرفت نمایندگی موکونی . معرفت یک مکتب تنا نیه. مکتب نشان کل مردم مویه. معرفت امو جایی یه که بابه ده اونجی نفس می کشه. تو ده دل بابه گل کشت کیدی. تو ده چیمای بابه نور پاش کیدی. تو زخمای بابه ره ملم ایشتی.

امشو هیچ کس نیه که دل شی چیخرا نکونه ، او بیرار. خیره بیل کی ای شعر داود ره بلدی از تو بیخانوم، او بیرار:

مویای تیت پرک بلی قلم تو / ده ای آغیل نیه آغیل الی اید کس رقم تو

تو ده دانشگاه یل کامیاب نشودی . تو ده تمام دنیا کامیاب شیدی. تو موری که آواز بابه را قد خود بوبری. تو موری که داغ دل از مه ره ملم بیلی، او بیرار.

دیروز که گزارش سفیر اتحادیه اروپا ره ده سایت میشتوم موگوفتم او به خدا ای قدر کفتر های مقبول و نوربند کلی گی شیشته ده یک میدان. امروز موگیم که ای قدر کفترای نوربند همیگی شی بلی شانی از تو شیشته. تو ای کفتراره او دانه ددی که بلی شانی تو بشینه، بلی شانی تو بال بالک بزنه، او بیرار.

ما تو ره تبریک نموگیم، کل مردم خوره تبریک موگیم. بابه ره تبریک موگیم. صادق سیاه ره تبریک موگیم. شفیع دیونه ره تبریک موگیم. نصیر دیونه و نصیر سوز ره تبریک موگیم. پیک ره تبریک موگیم. بهادری ره تبریک موگیم.

تو موگوفتی مکتب نرافتی. تو ده مکتب اید حاجت ندشتی. تو ده دانشگاه زندگی درس خواندی. همیگی عاشق گپای تو استه. همیگی از تو پرسان مکونه . کتاب صدقی گپای آدمی که از زندگی یاد گرفته. تو از بابه یاد گرفتی. چقدر دلم تنگ موشه که ده یادم میه ما ده بیخ بابه نبودوم تا او چیزا ره که تو یاد گیریفتی ما هم یاد می گرفتوم، او بیرار.

ده ای آغل نیه آغل الی اید کس رقم تو

تبریک موگیم. کار تو سخته. مگم تو ای کاره ام خوب خلاص مونی.

امشو بابه از مزار قد کشیده امده ده کابل. صبا از کابل موره ده یل. موره قد کته کته آدمای دنیا بوگیه که او بلدی مردم ملک خود چی طلب موکد. بابه موره بلدی لوترکینگ بوگیه که ما هم آرزویی دشتوم. آرزوی از تو چیل سال باد ثمر داد، آرزوی ما پانزده سال باد ثمر میدیه. ... دیگه آزره بودو جرم نبشه... اخ کی ای گپ از زبون از او آدم چقدر دلیم ره پاره مونه، او بیرار....

بیرار، بورو به خیر بورو. قد گپا و آرزوهای بابه بورو. قد دعای از مه بورو. قد او دیدی آبیم «آيه» بورو. چیمای مو ده رای تو مومنه تا تو بازم یک کار کنی که بلدی آدمای ازی ملک آبرو بیه و عزت بیه.

بیرار مبارک مبارک مبارک. خدا پشت و پنای تو، بیرار. بابه همیشه همرای تو، بیرار.

بیرار بی‌قرار تو، بلال

برمینگهم ، سر شام، 7 بجه، 6 اپریل 2010
منبع ...

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

به کودکان خود رحم داشته باشیم!

سفر سفر است. کوتاه و دراز ندارد. انسان مسافر همیشگی است. کافی است از چهاردیواری خانه بیرون شویم، آن سوی دیوار خانه‌ی ما زمینی دیگر است که چیزی متفاوت‌تر از خانه‌ی ما را در برابر ما قرار می‌دهد. مهم این است که در بیرون آمدن از خانه حواس ما برای درک کردن و ذهن ما برای آموختن و عبرت اندوختن آماده باشد.

سفر امریکا برای من و همراهانم تجربه‌ی عبرتناکی بود. استاد هادی رهنورد می‌گوید من فقط خواب بودم و بیدار شدم و همه چیز پایان یافت. راضیه همچنان غرق در شراره‌هایی است که گیسوان خسته‌اش را به خاکستر می‌کشد و برباد می‌دهد. زینب هنوز هم درگیر سوالاتی است که از اینجا با خود برد و برخی را با پاسخ و برخی را بی‌پاسخ دوباره آورد. سعید همچنان درگیر تفاوتی است که میان او و همتایان امریکایی‌اش وجود داشته است. بقیه نیز چنین حال و هوایی دارند....

فکر می‌کنم روزانه هزاران هموطن ما فرصت می‌یابند از مرز کشور بیرون بروند و یا از بیرون داخل مرز کشور شوند. همه‌ی اینها حامل پیام‌هایی اند که باید تبادله شود. سفر ما چیزی متفاوت‌تر از دیگران نیست. امروز مرزها شکسته است. حرف و پیام به صد وسیله از هر در و روزنی داخل می‌آید و بیرون می‌رود.... اما آیا تنها همین ویژگی می‌تواند خوشبختی و مسرت‌های جهان ما را نیز تبادله کند؟ ادامه مطلب ....

زبان انگلیسی و جنسیت

نغمه عالمی کرمانی

این تحقیق جالب در رابطه‌ی جنسیت و زبان را در سایت جمهوری سکوت از ترجمه‌ی خانم نغمه عالمی کرمانی نقل می‌کنم. دوستانی که علاقمند باشند، می‌توانند به اصل متن مراجعه کرده و مطالعه‌ی خود را تکمیل کنند.

«نگرش به تفاوت‌های زبانی در زبان‌های رایج دنیا بر اساس جنسیت، امروزه بیشتر یک ملاحظه و نگرش سیاسی و اجتماعی به حساب می‌آید. بحث درباره‌ی تفاوت‌های زبانی بین مرد و زن و بعضی استدلال‌های دیگر درباره‌ی اصلاحات زبانی بیشتر از اندیشه‌ی فمینیستی مایه می‌گیرد و یک بحث میان‌رشته‌ای است که دو قلمرو زبان و گروه جنسیتی مذکر و مونت را پوشش می‌دهد. در این تحقیق، نویسنده سعی کرده است این تفاوت‌ها را به کاوش بنشیند و سپس دنبال کند که این تفاوت در زبان انگلیسی تبعیض جنسیتی علیه زنان نیست، آن ‌سان که جنبش فمینیستی تصور می‌کند.» ادامه‌ی مطلب ....

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

پيامبران اهريمني


راضیه رضایی

دانشگاه پنسلوانیا آخرین توقفگاه ما در سفر فیلادلفیا بود. آنجا با گروهی از زنان و دختران دانشگاه رو به رو شدیم که انجمنی را برای تأمین حقوق زنان ایجاد کرده اند. جمعیتی صمیمی و مشتاق. از ما با گرمی و محبت استقبال کردند. همه آمدند و برخی روی زمین و صندلی نشستند و برخی ایستادند و برخی هم به پذیرایی از ما مصروف شدند.
از هر دری سخن رفت. پرسیدند و جواب دادیم: از وضعیت زنان، از مبارزه و تلاشی که برای بهبودی قانون و شرایط زندگی برای زنان جریان دارد، از معرفت و کاری که کرده است...
من هدیه‌ای نداشتم که تقدیم کنم جز قطعه شعری که در یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگیم سروده بودم: زمانی که یک عده مکتب ما را سنگباران کردند و ما را به جرم اینکه گفته بودیم قانون باید عادلانه‌تر باشد، به صد تهمت و دشنام آزردند. این شعر به کمک ترجمه‌ی آزاد آقای رویش، به مخاطبان ما انتقال یافت. اکنون این شعر را به یاد آن خاطره با سایر هم‌زبان‌هایم نیز شریک می‌سازم.

پیامبران اهریمنی

من از پرواز
چیزی به جز زنجیرهای سیاه‌چشم
در خاطره‌ی تاریخم ندارم
زنجیرهایی سیاه‌چشم
زنجیرهای پلید
که رسالت ماهتاب خسوف‌گرفته ام را
در بنده کشیده است.

من از پرواز
به مرگ رسیده ام
و به آتش کشیده شد
گیسوان خسته ام
در جشن و سور آتشکده‌های ابلیس
که انسان را دریده و
در آیینه
کرباس بشر را
بر چهره‌ی اختناق‌آلودش کشیده است.

آه،
من از پرواز
به سرنوشتی نزدیک می‌شوم
که خونم میان پنجه‌های خشم و نفرت
شکوفه می‌دهد
و تکه‌های تنم
میان کتابی آسمانی
به شراره‌های زمینی
هبوط می‌کند
و زمین خدا را سراسر پیامبران وحی‌پذیر می‌پوشاند
و من، هم‌چنان
در آتش چشمان اهریمنی پیامبران
می‌سوزم
و شکوفه می‌دهم.....

سگ ها عف می زنند...


از 15 الي 22 حمل 1370 با سه نفر از انگور اده در مرز پاكستان تا نزديكي‌هاي بند سرده در غزني همراه بودم. اين سه نفر از اندر، يكي از ولسوالي‌هاي پشتون‌نشين ولايت غزني بودند. در اين جمع دو نفر از نفر سومي خود پرستاري مي‌كردند. نفر سومي مدت‌هايي را با يك قوماندان مشهور جهادي در اندر جهاد كرده و در جريان جهاد خود ديوانه شد. خانواده‌اش تلاش زيادي كردند كه او را تداوي كنند، اما او هيچگاهي سلامت خود را باز نيافت و هميشه احساس مي‌كرد كه سگ‌ها او را دنبال مي‌كنند و مي‌خواهند كه او را بدرند و گاهي هم فكر مي‌كرد كه آخرين قرباني او با نگاه‌هاي خود از دنبالش مي‌آيد. داستان ذيل از روي قصه‌هاي اين خانواده پرداخته شده است. از اين گونه قصه‌ها در مورد قوماندان اندر در طول دوران جهاد مي‌شنيدم و بعد از آن نيز اين قصه‌ها ادامه يافت. والله اعلم.




شب بود. آسمان پر از ستاره بود. در زير آسمان تنها خدا شاهد بود كه در زمين او چه مي‌گذرد. ستاره‌ها نيز گواهان بي‌شمار خدا بودند. اما آدم در روي زمين نه به خدا التفات داشت و نه به گواهان خدا.

گل‌عمر تفنگش را از شانه برداشت و با حالت عادي و بي‌تفاوت، مثل هميشه، در كناره‌ی ديوار تكيه داد. سپس، شروع به كار كرد؛ كاري عادي و هميشگي: دست و پاي آدمي را كه در برابرش با چشماني مضطرب و خوفزده نشسته بود، با ريسماني كوتاه محكم بست. صحنه‌ی دلخراش و غم‌انگيزي بود، اما براي گل‌عمر، از بس اين صحنه تكرار شده بود، هيچ احساس خاصي خلق نشد. گل‌عمر به چشمان قرباني نيز نگاه نمي‌كرد. خودش نمي‌دانست، اما نيرويي در درونش او را از نگاه كردن به چشمان قرباني باز مي‌داشت. هميشه همينطور بود. فرار گل‌عمر از چشمان قرباني از روي نفرت بود يا وحشت، خودش نمي‌دانست. نيروي مانع او چه بود؟... از كي بود؟.... از كجا بود؟ ... اين را هم نمي‌دانست.

***

آن شب نيز گل‌عمر، بدون نگاه كردن به چشمان قرباني زير دست خويش، ريسمان‌ را از ميان دست‌ها و پاهاي او عبور داد و بالاخره پس از پيچ محكم در نقطه‌اي گره زد. در وقت عبور دادن ريسمان از ميان دست‌ها و پاهاي قرباني فقط صداي خرخر كردن گل‌عمر شنيده مي‌شد. او نسبت به كار خود بي‌تفاوت بود، اما صداي خرخر كردنش نشان مي‌داد كه بايد با نيرويي در درونش گلاويز باشد. هر چند لحظه‌ بعد آستينش را نيز از زير بيني‌اش كش مي‌كرد و همزمان با اين عمل صداي فيش زدن بيني‌اش بلند مي‌شد.

كس ديگري بالاي سر گل‌عمر ايستاده بود و فقط نگاه مي‌كرد. او به كار گل‌عمر كاري نمي‌گرفت و با گل‌عمر كمك هم نمي‌كرد. گويي مهارت و توانمندي گل‌عمر را در كار او باور داشت. او براي گل‌عمر دستور هم نمي‌داد و هيچ حرف ديگري هم نمي‌زد. خاموشِ خاموش با بند تفنگ روي شانه اش بازي مي‌كرد. گوشه‌ی لنگي‌اش كه از بالاي بيني عبور كرده و در عقب سر محكم شده بود، صورتش را پنهان ساخته بود. شايد او هم به چشمان قرباني نگاه نمي‌كرد، اما معلوم نبود كه از انجام اين كار چه احساسي دارد. او فقط گاه‌گاهي پا به پا مي‌كرد. شايد مي‌خواست خستگي ايستادن و منتظر بودن را كم‌تر سازد.

***

دهان قرباني با دستمالي محكم بسته بود. وقتي كار گل‌عمر به پايان رسيد و دست‌ها و پاهاي قرباني در ميان تاب‌هاي پيچ در پيچ ريسمان بسته شد، از حنجره‌ی او صدايي شبيه زوزه‌ی گرگ در حال مرگ بيرون آمد. گل‌عمر به اين صدا هم توجه نكرد. اين صدا هم از بس تكرار شده بود، براي گل‌عمر تازگي نداشت. گويي گل‌عمر فقط به كار خود فكر مي‌كرد نه به نگاه يا صداي قرباني. گويي او مي‌دانست كه قرباني نه از چشمان او نگاه مي‌كند و نه از حنجره‌ی او صدا مي‌كشد. گل‌عمر در وقت كار هم چشمان خود را مي‌بست و هم گوش‌هايش را. در وقت كار، او فقط دست بود و در دست هم فقط انگشتانش تند تند مي‌لغزيدند تا كار خود را به انجام برسانند.

***

با بسته شدن قرباني، واكنش‌هاي او نيز به سوي تسليم شدن رفت. قرباني، نوميد از نگاهِ گل‌عمر و آدم بالادستش، فقط به ستاره‌ها خيره شده بود. گويي از ستاره‌ها مي‌خواست كه رنج او را در نزد خدا گواهي دهند و براي خدا بگويند كه در زمين، بنده‌ی او در چنگ بندگان ديگرش چه مي‌كشد. ستاره‌ها سو سو مي‌زدند و قرباني ميان قلب خود و اين سو سو زدن ستاره‌ها رابطه‌اي مي‌ديد. گويي خط نگاه قرباني حامل وحيي بود كه اين بار از زمين به سوي آسمان مي‌رفت. قرباني مي‌ديد كه ستاره‌ها تند تند جا به جا مي‌شوند. او اين جابجايي ستاره‌ها را نشانه‌اي از پيوند و همدردي آنان با خود مي‌دانست. اما كي بود كه اضطراب ستاره‌ها را براي قرباني ترجمه كند و كي بود كه براي قرباني بگويد كه رنج او در پيشگاه خدا چه وقتي زنگ عدالت را به صدا خواهد آورد.

گل‌عمر، اما، به اين ارتباط پنهان قرباني و آسمان هيچ التفاتي نداشت. او مأمور اجراي كار خود بود و در بدل اين كار از قوماندان پول مي‌گرفت. گذشته‌ از آن قوماندان بارها براي او گفته بود كه كار او برترين جهاد است و با اين جهاد رضايت خدا هم تأمين مي‌شود. قوماندان قربانيان را فتنه مي‌گفت و پاك‌كردن زمين خدا از فتنه‌ی فتنه‌گران را برترين جهاد مي‌شمرد. گل عمر با اینکه بیسواد بود، اما از بس این آیه را شنیده بود حفظ کرده بود: «و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه» (بکشید تا فتنه از میان برود). گل عمر به قوماندان اعتماد داشت و مي‌دانست كه در بدل اين اعتماد هم دنياي او تأمين مي‌شود و هم آخرتش: گل‌عمر در دنيا رضايت شكمش را مي‌خواست و در آخرت رضايت خدا را. قوماندان هر دوي اين رضايت را براي گل‌عمر تأمين مي‌كرد و گل‌عمر به چيزي بيشتر از آن نمي‌انديشيد.

***

لحظه‌اي بعدتر از آنكه دست و پاي قرباني بسته شد و قرباني نيز واكنش خود را از دست داد، گل‌عمر به كمك آدمي كه بالاي سرش ايستاده و كار او را نگاه مي‌كرد، قرباني را از زمين برداشت. قرباني كم‌وزن بود. گويي در چند روزي كه اسير گل‌عمر و قوماندان او بود، وزن خود را تا نصف باخته بود. روز اول وقتي گل‌عمر او را به داخل اتاق تاريك محبس هل داد، وزن بيشتري نشان مي‌داد. حالا خيلي سبك‌تر بود. گل‌عمر از قسمت شانه‌هاي قرباني گرفته بود و آدم ديگر از قسمت پاهاي او.

قرباني چند بار ميان چهار دستي كه او را درهوا معلق گرفته بودند، بالا پايين رفت و سرانجام با يك صداي مبهم، اما بلند و ترسناك، به هوا پرتاب شد و از روي ديوار عبور كرد. از آنسوي ديوار فقط صداي به زمين خوردن جسم قرباني بلند شد و بلافاصله صداي عف عف سگ‌هايي كه مشغول پاره كردن او بودند. عف عف سگ‌ها نيز براي گل‌عمر احساسي خلق نكرد. او اين صدا را نيز بارها به تكرار شنيده بود.

***

آن شب، گل‌عمر، برخلاف شب‌هاي ديگر وقتي به سوي قرارگاه بر مي‌گشت، احساس كرد كه پاهايش سنگيني مي‌كنند. او به چشمان قرباني نگاه نكرده بود. صداي زنداني را نيز به گوش خود راه نداده بود. اما سنگيني پاهايش بي‌سابقه بود. با رفيق همراه خود يكجا به سوي قرارگاه مي‌رفت، اما هيچ سخني براي گفتن نداشت. نمي‌توانست حساب كند كه چند بار در دل شب بعد از شنيدن عف عف سگ‌ها از اين راه به سوي قرارگاه برگشته است. رفيق او خواست زبان او را باز كند، اما وقتي او را ساكت ديد او هم ترجيح داد كه هيچ نگويد.

گل‌عمر آن شب به خواب نرفت و تنها دمادم صبح بود كه چشمانش براي لحظه‌اي سنگين شد و پلك‌هايش روي هم افتاد. گل‌عمر در يك فاصله‌ی كوتاه خواب وحشتناكي ديد. خودش نمي‌دانست كه چه، اما فوق‌العاده وحشتناك. بعد از اين خواب گل‌عمر حالت ديوانه‌ها را گرفته بود. چند روز بعد وقتي قوماندان متقاعد شد كه او به راستي ديوانه شده است، رد پايش را رها كرد و ديگر سراغ او را نگرفت.

***


گل‌عمر، ديگر دست و پاي قرباني را بسته نكرد و ديگر قرباني را از روي ديوار هم به آن سو پرتاب نكرد، اما صداي عف عف سگ‌ها هيچگاهي او را رها نمي‌كرد. هرباري كه چشمانش بسته مي‌شد، سگ‌ها را مي‌ديد كه عف عف كنان آخرين قرباني او را پاره مي‌كنند. گل‌عمر اين بار به چيزي جز چشمان قرباني نگاه نمي‌كرد. چشمان قرباني نيز ديگر به ستاره‌هاي آسمان خيره نمي‌شد، يكراست به چشمان گل‌عمر بخيه مي‌خورد. وحي چشمان او نيز فقط به چشمان گل‌عمر خانه مي‌كرد. گل‌عمر نه از خط نگاه قرباني گريخته مي‌توانست و نه از وحي مستمر و پيگير و انقطاع‌ناپذير او. دنيا براي گل‌عمر در ميان نگاه‌هاي قرباني و صداي عف عف سگ‌ها محصور شده بود و گل‌عمر در همين دنيا از خود فرار مي‌كرد و به دنبال پناهگاهي مي‌گشت. مردم او را «ديوانه» مي‌گفتند.